میترا جلالی جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۰

مادرم می گفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است. نمازش ترک نمی شود. زیارت عاشورا می خواند، روزه میگرد، مسجد میرود... خیلی پسر با خدایی است، لحظه ای دلم گرفت... در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم...

 

نماز نمی خوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم می آورد، دستهای پینه بسته پدرم را دست های خدا می بینم ... زیارت عاشورا نمی خوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا می کند...

 

نه من روزه نمی گیرم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را می خرم که هیچ وقت نمی خوانم...

 

مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد می شود...

 

خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غم ها تنهایم نمی گذارد...

 

برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او...

 

مادرم ... خدای من و خدای پسر همسایه یکیست... فقط من جور دیگری او را می شناسم و به او ایمان دارم... خدای من دوست انسان هاست نه پادشاه آنها...



شارژ سریع موبایل