من و همسرم آدم های شوخی هستیم. دیگران این طور می گویند. می گویند اصلاً جدی نیستیم. بچه نداریم. حتی آن قدر جدیت نداریم تا برویم ببینیم بعد از هفت سال، اشکال کار کجاست. دوستانی داریم که جای بچه های مان را پر کرده اند.
حداقل هفته ای دو شب در خانه مان مهمان داریم. یکی، دوتا، سه تا …. ده تا. بیش تر هم جا بشوند، قدم شان سر چشم است.
یکی من می گویم، یکی همسرم و یکی، یک نفر به نمایندگی از همه ی آن ها. خانه منفجر می شود از صدای خنده و بازی.
همسرم از من شوخ تر است. با اینکه هم من می دانم و هم خودش و هم دیگران، که او شوخ تر و با نمک تر است، اما در با هم بودن مان، شوخ طبعی مان را پنجاه ـ پنجاه تقسیم کرده ایم. بی هم به مهمانی نمی رویم، بی هم پذیرای مهمان های مان در خانه نیستیم. موتور محرک همدیگریم برای آغاز و ادامه شوخی هایی که هیچ وقت انتها ندارند.
آدم های نیمه تحصیل کرده ای هستیم. شوخی شوخی، دانشگاه را رها کردیم. به نظرمان شوخی بدی بود. کار می کنیم اما لحظه ای نیست که با کار و همکار و کارفرمای مان شوخی نکنیم. پولی را که در می آوریم، صرف شوخی های مان می کنیم. لباس های بامزه می خریم، غذاهای خنده دار درست می کنیم. گاهی خوب می شود و گاهی بد. در هر صورت از شوخی های مان لحظه ای ناامید نمی شویم. پولی که با هم از کارمان در می آوریم کم نیست. درآمد من برای غذا و لباس و مسافرت جفت مان کافی ست. با درآمد همسرم تفریح های روشن فکری می کنیم و به روشن فکری خودمان و بقیه می خندیم.
یکی از اتاق های خانه مان کتابخانه است. یک طرف کتاب هایی است که من خوانده ام و یک طرف کتاب هایی که همسرم خوانده. تمام کتاب های مان را با مداد حاشیه نویسی می کنیم.
حوصله مان که سر می رود، می رویم سراغ شوخی هایی که در حاشیه، با متن و نویسنده کتاب ها کرده ایم. با نیچه و سارتر و شاملو، بیش از بقیه شوخی کرده ایم. بیش تر از همه با نیچه، با آن سبیل و شلاقی که گفته وقتی به سراغ زن ها می رویم، آن را همراه داشته باشیم. آن قدر با همین یک جمله شوخی را کش دادیم که کار همسرم به بیمارستان کشید.
شوخی های من و همسرم تمامی ندارد. فقط، از روزی که اتفاقی مخفیگاه دفترچه یادداشت های جدی اش را پیدا کرده ام، حس غریبی دارم. مثلاً حس می کنم، جداً، بیش تر دوست اش دارم.
همسرم دفترچه ای مخفی دارد که هر چند روز یک بار، خاطره هایی از گذشته، عاشقانه ها و تحلیل هایی برای حال و حدس و گمان هایی برای آینده را در آن می نویسد. روزی که اتفافی دفترش را زیر تخت خواب مان، توو جعبه ی خاک گرفته ی کفش های عروسی اش پیدا کردم، هم خوش حال بودم و هم ناراحت.
خوشحال از این که همسرم پا به پای من جایی را دارد که چیزهای جدی زندگی مان را ثبت می کند، وَ هم ناراحتم از اینکه چرا دیر به این فکر افتاده ام. همسرم در دفتری که دیگران حتی به اندازه یک خط در آن سهمی ندارند، حتی یک روز از این هفت سال با هم بودن مان را از دست نداده است.