سارا قاسمی چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ - ۰۶:۰۰

پدرم دلواپسِ آینده ی خواهرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که با هم بیرون بروند.

در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند. خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما...

حتی یک بار هم نشده که خواسته هایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.

مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی برد. اما حتی یک بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد:

پسرم چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار می شوم.

اما حتی یک بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.

ما از نسلِ آدم های بلاتکلیف هستیم. از یک طرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود، از طرف دیگر، وقتی به هم می رسیم، لال مانی می گیریم!

انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دل تنگی مان بگوئیم!

تکلیفمان را با خودمان روشن نمی کنیم. یکدیگر را دوست می داریم اما...

آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم. ما آدم های بیچاره ای هستیم!



شارژ سریع موبایل