پیرزنی یک همسایه کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می کرد.
و می گفت خدایا جون این همسایه کافر من رو بگیر طوری که مرد کافر می شنوید.
زمان گذشت و پیرزن بیمار شد. دیگه نمی تونست غذا درست کنه ولی...
در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد.
پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی.
و لعنت بر اون کافر خدا نشناس. روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو بر داره.
دید این همسایه کافرِ هست که غذا براش میذاره.
از اون شب به بعد موقع دعا و عبادت می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره.
من تازه حکمت تو رو فهمیدم که چرا جونشو نگرفتی.
هیچ كاری بی حكمت نیست. قوه درك ماست که پایین است...
موضوعات داغ