ندا نیک روش چهارشنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۰

مایک اوکانر از آن دسته توریست هایی است که پس از هر سفر گزارشی هم در مورد سفرش می نویسد، او اخیر ایران بوده و به نکات بسیار جالبی در مورد زندگی ایرانی اشاره کرده.

مایکل فقط یکی شان است. یکی از آنهایی که به ایران آمده اند و رفته اند در مورد کشورمان نوشته اند. یکی از توریست هایی که با سرچ کلمه IRAN و چند کلیدواژه دیگر به آنها می رسید. آدم هایی که یا روزنامه نگارند یا هیچ شغلی ندارند و بیکار آمده اند ایران را ببینند. حتما در نوشته های همه شان شگفتی را خواهیددید.

همه شان سورپرایز می شوند از آنچه در تهران، شیراز و اصفهان و تبریز می بینند. این شفگت زدگی شان کمک می کند نوشته هایشان جذاب تر شود. آنها بیشتر از سایت های گردشگری و بناهای تاریخی، خورد و خوراک روزانه مردم، تکیه کلام ها و تعارف ها، طرز منحصر به فرد رانندگی کردن و... تعجب می کنند. مایک اوکانر اهل نیوزیلند یکی از گردشگرانی است که اخیرا به ایران امده و برحسب اتفاق یک روز مهمان یک خانواده ایرانی می شود.

او از مهمان نوازی ایرانی ها شگفت زده شده و از اینکه بعضی آدم ها مدام به او زل می زنند و سعی می کنند به شیوه ای سر صحبت را با یک گردشگر خارجی باز کنند، متعجب است. متنی که می خوانید را مایل نوشته. اوکانری که شدیدا به ایران علاقه مند شده.
 

کشورتان؟

این سوالش بود که با لهجه شکسته بسته انگلیسی ادایش می کرد. پیرمرد یزدی را در یک ترمینال اتوبوس در هم و برهم دیدم. زل زده بود توی چشمانم و منتظر جواب بود. عین خودش شدم. کلمات را کشیده ادا کردم. آرام و شمرده گفتم: «نیوزیلند». چند دقیقه که گذشت، وقتی توانست حروف را توی ذهنش مزه مزه کند، آرام و کشیده تکرار کرد: «نیوزل...ند!» از لای دهان باز بی دندانش، با همان لهجه با مزه یک جمله بانمک ساخت، با گرامری خودساخته که کمی هم بوی تبلیغ می داد: «خیلی خوب... ایران... تو دوست داشت؟» (Very good. Iran- you like.)

 ایستاده بودیم به گپ زدن و من مانده بودم که، چرا موقع دست دادن، این همه ذوق و شوق از خودش نشان می دهد. راستش را بخواهید، دوستش هم همین جور بود، دوستان دوستش هم. همگی مات مانده بودند و سرتاپایم را برانداز می کردند. این کنجکاوی بامزه آدم بزرگ ها حتی به بچه کوچولوی چندماهه و نیم وجبی که توی بغل مادرش لم داده بود سرایت کرد. لمیده بود. با موهایش بازی می کرد و از من چشم بر نمی داشت.

گفتم، پیرمرد پرسید: «ایران دوست داشت؟» جوابی که به او دادم را خیلی خوب یادم مانده است درست به روشنی و وضوح انگشتری صیقل خورده دست پینه بسته پیرمرد. یادم هست سعی کردم شمرده حرف بزنم و صحبت کردنم مثل خودش ساده باشد. نمی دانم چیزی از حرف هایم دستگیرش شد یا نه. من گفته بودم: «ایران زیباست. مردم، خیلی دوستانه.» و او هم برای بقیه ترجمه اش کرد. به نظرم خیلی جمله خوب و تمیزی بود اما نمی دانم چه شد که خانمی ایستاده در همان حوالی پا پس کشید، برگشت و رفت. یعنی حرف بدی زده بودم؟ شاید هم ترجمه ایراد داشت. نمی دانم!

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


تصویر جدید من از ایران

قبل از اینکه بیایم ایران، گوشم پر بود از خبرهای مختلف و تلخ درباره سلاح هسته ای و مشکلات حقوق بشری که یک سرش همیشه به ایران وصل بود و اینها، همه برایم تصویری ساخته بودند، عجیب و زشت. تصویری که با این سفر تغییر کرد. تصویر جدید من از ایران، حالا با غذاهای خوشمزه، فرهنگ جالب و دیدنی های تاریخی ایران گره خورده است. البته اینها را باید بگذارید کنار مهمان نوازی عجیب ایرانی ها که لابد به اندازه امپراتوری بزرگ ایران قدمت دارد. منظورم مردم گشاده دستی که با خونگرمی تو را به خانه شان دعوت می کنند و مدام خوراک به خوردت می دهند.

آی لاو یو!

همان اوایل سفر، داشتم در شهر زیبا و شلوغ پلوغ شیراز گشت می زدم، میان کوچه پسکوچه های نزدیک ارگ کریم خانی گم شدم. داشتم نقشه جیبی ام را بالاو پایین می کردم که نوجوان سررسید و قاپم را دزدید. اسمش را پرسیدم گفت، موسوی، راهنما نبود. به نظر نمی آمد به جز فارسی زبان دیگری بلد باشد، اما کمکم کرد که راهم را پیدا کنم. رفته بودم شیراز، پی دوستی که در شبکه های اجتماعی پیدایش کرده بودم و قرار بود اینجا سرغش بروم. میانه بازار دوباره گیج شدم مانده بودم به راست بپیچم یا چپ که دوباره موسوی پیدایش شد. وسط خیابان بود. من را که دید، لابد بعد از دیدن قیافه گیجم، دوید سمت و داد زد: «آی لاو یو» (دوستت دارم). بعد هم دستش را حلقه کرد و گذاشت روی قلبش. پس انگلیسی می دانست! چه اشتباهی کرده بودم!

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


مردمی عاشق توریست

مقصد بعدی، اصفهان بود. سوار اتوبوس شدم و راه افتادم. مسیرمان از وسط کویر می گذشت داشتم به شهری می رفتم که به گمانم، بیشترین عکس های توریست پسند ایرانی مربوط به اینجا باشد؛ شهری که به خاطر بازارهایش معروف است، بازارهایی آن قدر بزرگ که یا مغازه دارهایش سراغتان می آیند یا خستگی یک پیاده روی طولانی دامنشان را می گیرد. بگذاریدیک عدد بدهم که عظمت دیدنی های اصفهان بیشتر دستتان بیاید. من برای گشتن در دو مسجد دوقلو در میدان نقش جهان دو روز کامل وقت می گذاشتم. فکر کنم این طوری عظمت اصفهان و دیدنی هایش بهتر دستتان آمد.

بگذارید کمی هم از زیبایی هایش برایتان بگویم. صبح زود آنجا رفته بودم و اولین چیزی که دیدم، به جز ماشین های کم و گذرای توی خیابان، کاشی های آبی رنگ مسجد امام بود که با طلوع آفتاب، آرام آرام رنگ عوض می کردند. بعدازظهر که آمد و هوا خنک شد، همان محوطه ساکت و آرام، پر از خانواده هایی شد که برای گردش و تفریح در اطراف «نقش جهان» جمع شده بودند. همه چیز دیدنی و خوب بود. برخورد آدم ها جالب.

یادم می آید، همان روزی که کنار مسجد اما اصفهان نشسته بودم و داشتم زور می زدم که گردی گنده گنبد را بچپانم توی گوی چشمانم و نشد! دخترکی کم سن و سال آمد و زل زد توی چشمانم و چیزهایی گفت که نفهمیدم. تک جمله بود. لابد گفت: «دست خط» و بعد راهش را کشید و دوید طرف پدر و مادرش. همان کسانی که انگار زل زده بودند به قیافه من! مردم دوست داشتند با یک آدم غریبه ارتباط برقرار کنند و با او حرف بزنند. هرچقدر هم که خلاصه و کوتاه باشد.

باقلوا، چند قدم مانده به سفارت

بعد از گشت و گذار حسابی در اصفهان و رد و بدل کردن ایمیل با نیمی از مردم انگلیسی دان اصفهان، راه افتادم سمت تهران، پایتخت سرگیجه آور ایران.یکی از روزهای ترهانی، خواستم بروم سفارت سابق آمریکا. راه را بلد نبودم. رفتم سراغ یک نانوایی (قنادی) شلوغ در همان حوالی و از رضای شیرینی فروش نشانی را پرسیدم. اسمش را نمی دانستم ولی خودش گفت رضاست. گفتم که، مردم این حوالی یکهو ارتباط می گیرند و راحت گرم می شوند.

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


هنوز دو دقیقه نشده، با هم شروع کردیم به گپ زدن و با هر سختی که بود، سعی کرد باقلوای قنادی اش را به من بفروشد. مدام تبلیغ می کرد که باقلوایش در تهران نظیر ندارد و اگر دست خالی بیرون بروم، چقدر ضرر خواهم کرد و... خودمانیم، کارش را خوب بلد بود.دستپختش هم خوب بود. آمده بودم گردش کنم اما چهار جعبه باقلوا خریدم، سه کیک و دو جعبه بزرگ گز!

از این بامزه تر دعوت غیرمنتظره اش برای بعدازظهر همان روز بود. گفت دوست دارد من با خودش و خانواده اش بیشتر آشنا شوم. می گویند مشت نمونه خروار است. حالا من با خوش شانسی تمام می توانستم از روی یک خانواده، درباره واقعیت های ایران بیشتر بدانم.

ایران یا آن ور آب؟

چند ساعت بعد از این دعوت، بهترین شلواری که همراهم بود را پوشیدم و رفتم توی شهر. آپارتمان رضا کوچک و دنج بود در یک ساختمان خیلی ساده. داخل شدم و نشستم توی آپارتمان نقلیشان که همسر رضا آمد. برایمان خرما آورد و بیسکویت و انگور تازه و شیرین. بعد برایمان چای آورد و نوشیدنی های دیگر. بعد از خوردنی نوبت تلویزیون رسید. نشستیم و ویدئوهای خارجی دیدیم.

با رضا ایستاده بودم روی پشت بام و داشتم مودبانه تکه های پرتقال گیرکرده لای دندان هایم را بیرون می کشیدم که گفت: «اینکه می گویند پلیس مخفی مدام توی زندگی است سرک می کشد، دروغ است. اگر بخواهید اینترنت یا تلویزیون خارجی داشته باشید ok است. اگر این چیزها را بخواهید، می توانید به دستش بیاورید. دولت دلواپس نیست.»

نازگل، دختر رضا هم که تازه از مدرسه برگشته، آمده پیش ما و خودش را چسبانده به بغل بابا. می پرسم: «اگر بخواهید ایران را ترک کنید چه؟» رضا می گوید: «خارج رفتن ساده نیست. گران است.» نازگل اما کنجکاو بود و مدام از وضعیت تحصیل و دانشگاه های آن ور آب می پرسید. وقتی هم نتوانستم اطلاعات زیادی درباره رشته های مهندسی در کانادا به او بدهم، حالش گرفته شد. رضا گفت: «دوست دارم نازگل برود خارج درس بخواند و بعد هم برگردد ایران.» نازگل رفت اتاقش، حرفش را پی گرفت که، فکر می کنم بیشتر جوان ها دوست دارند اینجا بمانند.»

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


هنوز جوابی برای این سوال که ایران واقعا چطور بود، ندارم. ایران مردمی داشته که دوست دارند نظر آدم های آن ور آبی درباره خودشان را تغییر دهند. مردم اینجا بیشتر از هر جای دیگری که رفته ام، از بقیه مردم دنیا استقبال می کنند. اینجا کسی از دست خارجی ها عصبانی نیست فقط شاید کمی خجالت باشد آن هم به خاطر مشکلاتی که در گذشته وجود داشته است. اینجا کشور خوبی است، با مردمی که آغوش شان همیشه باز است.

گردشگران خارجی درباره ایران چه فکر می کنند؟

مردم تعارفی و مهربان ایران

بناهای تاریخی عظیم و تعارف های عجیب. این دو، شاید اصلی ترین و عجیب ترین چیزهایی باشند که گردشگران خارجی از ایران در خاطرشان نقش می بندد. تازه اگر غذاهای عجیبی مثل کله پاچه یا دوغ یا طرز رانندگی کردنمان را فاکتور بگیریم. یکی از سایت های خارجی اخیرا سفرنامه گردشگران خارجی که سری به ایران زده و چند روزی در اینجا مهمان بوده اند را منتشر کرده است. گردشگرانی از بخش های مختلف دنیا که بعضی هایشان هم دستی در نوشتن دارند. درباره مشاهداتشان از ایران نوشته اند و چند عکس از منظره هایی که به نظرشان دیدنی آمده را چاشنی نوشته هایشان کرده اند. چند نمونه از خواندنی ترین تجربه های گردشگران خارجی را با هم مرور می کنیم.

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


پیتر بویسل: در روز دوم سفر به ایران، همراه بعضی ایرانیانی که تور راه انداخته بودند، برای گردش به دماوند رفتم. هوا خوب و منظره ها جالب بودند اما چیزی که برایم خیلی عجیب بود، رفتار مردم با خارجی ها بود. من چیز زیادی برای خوردن همراهم نبرده بودم اما کسانی که توی اتوبوس با ما بودند، نارهارشان را قسمت کردند که گرسنه نمانم.

جالب تر اینکه وقتی بعدازظهر به تهران رسیدیم، همه اصرار دشاتند من را با ماشین خودشان به هتل برسانند و هیچ کس برایم آژانس نمی گرفت. یک نفرشان گفت این رسم ماست و چون شما مهمان هستید، ما باید شما را برسانیم و من هم قبول کردم. یکی از همان بچه ها به من یک وسیله حصیری عجیب داد. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. معلوم شد اسمش بادبزن است. دوست جدیدم برایم توضیح داد این وسیله را جلوی صورتمان تکان می دهیم که خنک شویم بعد هم یک اسم جدید برایم ساخت که راحت تر بتوانم تلفظش کنم. اسم دوست جدیدم شد، هندی فن یا بادبزن دستی!

ناتالی سیمسون: من چند بار به ایران مسافرت کرده ام و همیشه یک چیز عجیب را در این کشور دیده ام. عجیب ترین موضوعی که اینجا می شود دید، رفتار مردم با یکدیگر است که در همه  جای دنیا یکسان است. یک جور بهم ریختگی عجیب در رفتار مردم دیده می شود که در عین حال جذاب هم هست. هربار که می خواهم از کشورهای دیگر به ایران بیایم، کسانی را می بینم که توی صف نمی ایستند، در هواپیما سر جای خودشان نمی نشینند و گاهی سروصدا می کنند و در عین حال، مدام با همدیگر تعارف می کنند. شجاعت راننده های ایرانی هم به نظرم ستودنی است. اینکه بتوانی سوار موتورسیکلت شوی و بدون روشن کردن راهنما، از جلوی چند ماشین بزرگ و عجیب رد شوی، شجاعت عجیبی می خواهد.

 

 ایران از لنز چشم آبی ها!


ایران برای من کشوری است سرشار از روح خیرخواهی و مهربانی، منظورم همان کارهای کوچکی است که آدم را به عنوان یک گردشگر یا انسان دلگرم می کنند. بارها پیش آمده که مرا- بدون اینکه بشناسند- برای شام دعوت کرده اند یا وقتی نشانی جایی را پرسیده ام، تا دم در خانه همراهم آمده اند تا مطمئن باشند درست آدرس داده اند. همه اینها جزء دیدنی های تاریخی و میراث فرهنگی این کشور هستند که به نظر من جذابیتشان بسیار بالاست.



شارژ سریع موبایل