پائولوکوئیلو در وبلاگ شخصی اش نوشته:یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره اش مشخص است اروپایی است غذایش را می گیرد و سر میز می نشیند.
سپس یادش می افتد کارد و چنگال بر نداشته، بلند می شود تا آنها را بیاورد. وقتی بر می گردد با شگفتی مشاهده می کند که یک مرد سیاه پوست اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه اش ) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف او غذای اوست. بلافاصله زن جوان، عصبانیت و سرگشتگی را در وجود خود احساس می کند اما به سرعت افکارش را تغییر می دهد و فرض را بر این می گذارد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می گیرد که شاید مرد جوان، پول کافی برای تهیه غذایش ندارد. در هرحال تصمیم می گیرد که جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه با او لبخند بزند. جوان آفریقایی هم با لبخندی شادمانه به او پاسخ می دهد. دختر اروپایی سعی می کند کاری کند، پس غذایش را با نهایت ادب و لذت با مرد سیاه سهیم می شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می خورد، دختر سوپ را هرکدام بخشی از تاس کباب را بر می دارند و یکی از آنها ماست را می خورد و دیگری میوه را، همه این کارها با لبخند های دوستانه است.
مرد با کم رویی و دختر، راحت، دلگرم کننده و با مهربانی لبخند می زند. آنها ناهارشان را تمام می کنند، دختر اروپایی بلند می شود تا قهوه بیاورد و این جاست که پشت سر مرد سیاه پوست کاپشن خود را آویزان روی صندلی پشتی می بیند!!! و غذایش را که دست نخورده روی میز مانده است!!!
پائولوکوئیلو در ادامه مطلبش می نویسد من این داستان زیبا را به همه کسانی تقدیم می کنم که با وجود نیت های خوبشان دیگران را از بالا نگاه می کنند و نسبت به آنان احساس سروری دارند و چقدر خوب است که ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم و گرنه احتمال دارد مثل احمق ها رفتار کنیم، مثل دختر بیچاره اروپایی که فکر می کرد در بالاترین نقطه تمدن است در حالی که آفریقایی دانش آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد و می اندیشد: این اروپایی ها عجب خل هایی هستند!!!