بنی لوییس بیش از هر چیز در اینترنت به چند زبانه (Polyglot) بودن مشهور است. او از راه جهانگردی و زندنگی در بیست و چند کشور، از نزدیک با این زبان ها آشنا شده و حالا آموخته هایش را به بقیه آموزش می دهد. یکی از این آموخته ها (که فراتر از زبان است) آداب و سنت های کشورهاست.
بنی لوییس در تلاش برای همرنگ شدن با مردم جهان عادات عجیبی پیدا کرده که در مطلب قبل تعدادی از آنها را خواندید (خواندید؟) اگر ادامه اش برایتان جالب است، بقیه این مطلب را بخوانید.
بدون اینکه قیمتی پیشنهاد بدهم برای همه چیز باید چانه بزنم
یک فنی که من از هندی ها یاد گرفتم، چانه زنی به شیوه هندی است. این با چانه زنی ما غربی ها متفاوت است (برای چانه زدن به شیوه معمول، من می گویم 10 دلار و شما 20 دلار، آخرش سر یک قیمتی بین این دو به توافق می رسیم) اما شیوه هندی ها برای من خرید با قیمت بی نظیر و استثنایی را به ارمغان آورد.همانطور که همیشه به مردم می گویم برای سفر دور دنیا بیش از آنکه به پول فراوان نیاز باشد، به هوش برای استفاده از آنچه دارید نیاز است.فن چانه زدن به سبک هندی: هر قیمتی که فروشنده پیشنهاد می دهد، شما رد کنید و شروع کنید به ایراد گرفتن از جنس؛ آنقدر انگ روی جنس بگذارید تا او قیمتش را بشکند. هیچگاه نباید خود را علاقمند به خرید نشان دهید. دقت کنید «زبان بدن»تان نیز همین را بگوید. همینطور که دارید از فروشنده دور می شوید، سرتان را برگردانید و نیم نگاهی از سر سیری به جنسش بیندازید. (انگار همین الان دارید می روید.)من همه جا از این روش استفاده می کنم و تاثیرگذاری اش حرف ندارد. این شیوه چانه زنی خوراک بازار اجناس دست دوم است.
با اینکه نه سیگاری هستم و نه علاقه ای به سیگار دارم، همه جا همراهم یک فندک هست
بعد از اینکه برای یاد گرفتن زبان ترکی به ترکیه رفتم، حمل فندک در هر جایی که پر از سیگاری است (مثل مصر) عادتم شد.
به نظر من سیگار کشیدن کاری مزخرف است و هر وقت در کشورهایی مثل ترکیه و مصر هستم، حس می کنم به دهه 50 برگشته ام، زمانی که منعی برای سیگار کشیدن در اماکن عمومی نبود. سیگاری ها انگار متوجه نمی شوند چقدر به ریه خودشان و اطرافیانی مثل من ضرر می رسانند. جالب اینجاست که آنها با اینکه می دانند پشت سر هم باید سیگار بکشند، معمولا فندک همراهشان ندارند. من اگر سیگاری بودم، قاعدتا یک فندک در جیبم داشتم.اما یک فرد سیگاری که فندک نداشته باشد، سراغ فندک را از غریبه های دور و برش می گیرد. این برای من فرصتی است که سر صحبت را با مردم ترکیه و بقیه کشورها باز کنم. با داشتن فندک من شانس این را داشتم که وقتی در حال روشن کردن سیگارشان بودم، از آنها سوال دیگری بپرسم و تمرین زبان کنم یا از آنها در مورد برنامه های دیدنی و جالب در حال اجرا در شهر بپرسم. من همیشه و همه جا با خودم فندک می برم.
هر وقت دستشویی می روم عذاب وجدان می گیرم
گلاب به رویتان، سیستم فاضلاب در خیلی از کشورها با اروپا و آمریکای شمالی متفاوت است. مثلا در آفریقا، آمریکای جنوبی و آسیا شما نباید دستمال توالت را در توالت بیندازید و اگر این کار را بکنید، با سیفون کشیدن فاجعه درست می شود. (به احتمال زیاد دستمال گیر می کند و آب بالا می آید و از توالت بیرون می زند و اگر وسط دستشویی راه آب نداشته باشد، از زیر در بیرون می زند و ...)در این کشورها برای این زباله ها یک سطل آشغال کنار توالت می گذارند اما من از وقتی به ایرلند برگشتم، با اینکه فاضلابش تحمل دستمال را دارد، هر وقت دست به آب می شوم از انداختن دستمال در توالت عذاب وجدان می گیرم.
پیتزایم را زیر سس گوجه قایم می کنم
به نظر آمریکایی ها خیلی عجیب است که اروپایی ها سس مایونز می ریزند و نگاهی به سیب زمینی سرخ کرده شان می اندازند و آن را تا کمر در مایونز فرو می کنند.
یک چیزی در همین مایه ها هم در ریودژنیرو می توان دید، آنجا پیتزایشان را زیر خرواری از سس گوجه قایم می کنند، جوری که مزه اصلی پیتزا عوض شود. پس کاری که باید بکنید، این است؛ یک ساشت سس برمی دارید (آنجا در رستوران ها سس گوجه را در بطری نمی آورند) و همه آن را روی یک برش پیتزا می ریزند.من هم این رسم را برای خودم انتخاب کردم و همیشه هر جا باشم، پیتزا را اینجوری می خورم و نتیجه اش می شود ابروهای در هم رفته کسی که جلویم نشسته!
چرت نیم روزی می زنم
اگر در اسپانیا باشید، بعد از ساعت 12 ظهر با این صحنه مواجه می شوید؛ ناگهان همه جا برای دو ساعت تعطیل می شود. البته چون هوا آنجا مثل جهنم داغ است، خودتان نیز علاقه ای به قدم زدن در کوچه و خیابان نخواهید داشت.به این ترتیب من نیز وقتی آنجا بودم، معمولا یک گوشه ای زیر درخت پیدا می کردم (یا اگر حوصله داشتم برمی گشتم خانه) و برای خودم (به قول اسپانیایی ها) یک siesta خوب می زدم.
اگرچه در بقیه کشورها این کار معمول نیست اما من یاد گرفته ام هر جا که باشم، هر روز سر ظهر خاموش شوم. این چرت نیم روزی فواید زیادی داشته؛ مثلا با خوابیدن در نیمروز در کل به خواب کمتری نیاز دارم و اینگونه به هم ریختن ساعت خوابم به خاطر سفر (jetlag) کمتر می شود.
در حدی صادق شدم که باعث دلخوری دیگران می شود
برخلاف آنچه در مورد آلمان ها می گویند، تجربه به من ثابت کرده آنها به هیچ وجه بی ادب نیستند. در آلمان و بعضی از کشورهای شمال اروپا رسم است که با مردم رک باشند و حقیقت را بدون لفافه کف دست شان بگذارند. صریح بودن نشاندهنده احترام به شخص مقابل است. من این مفهوم زیبا را پسندیده ام و برای خودم در زندگی به کار گرفته ام و این باعث شده که در این اجتماعات و فرهنگ ها راحت تر جا بیفتم.از طرفی در بعضی کشورها مثل کانادا عکسش صادق است و شما ملزم هستید حقایق تلخ را بین تعریف و تمجید ساندویچ کنید یا با تعارف جلا دهید. حالا از نظر من دیگر مقدمه چینی و تعارفات اتلاف وقت است؛ برای همین وقتی در میان مردمی هستم که اهل تعارف هستند، باید دائما به خودم یادآوری کنم که استفاده آنها از عبارات غلط اندازی مانند «این ایده خوبیه اما به نظرت بهتر نیست اگر...» (به جای این ایده مزخفیه، این یکی بهتره) یا «راجع بهش فکر می کنم.» (به جای عمرا) فقط برای این است که مخاطب شان خدای ناکرده ناراحت نشود.
یک دوست کانادایی برایم تعریف کرده بود: «وقتی به آلمان سفر کرده بودم، روزی در کافی شاپی می خواستم عکس بگیرم، ولی به دلایلی نامعلوم این کار آنجا مجاز نبود. کارگر آنجا آمد پیشم و خیلی محکم گفت: «از اینجا عکس نگیرید.» اگر این اتفاق در کانادا افتاده بود، کارگر اینطور منظورش را می رساند: «سلام، ببخشید اما ما ترجیح می دهیم مشتریان اینجا عکس نگیرند. از همکاری شما خیلی سپاسگزارم. روز خوبی داشته باشید.»
صداهای عجیب و غریب از خودم درمی آورم
وقتی مثلا انگشتم به جایی می خورد یا مثلا عصبانی هستم و می خواهم فحش بدهم یا حتی خوشحالم و می خواهم از خوشحالی فریاد بزنم، معمولا این ابراز احساسات به زبان انگلیسی صورت نمی گیرد. (مگر اینکه در انگلیسی باشم) معمولا این ابراز احساسات ناخودآگاه به زبان های مختلف از دهان من خارج می شود، حتی وقتی تنها باشم.مثلا اگر دردم بگیرد به جای اینکه بگویم «آخ» (یا Ouch) معمولا می گویم «اوووووا» (به زبان آلمانی) یا «آی» (به زبان آمریکای لاتین) بسته به آنکه در آن لحظه چه زبانی توی سرم می پیچد.وقتی می خواهم فحش بدهم حس می کنم استفاده ازت عبارت اسپانیایی «… Me cago en...» خیلی به دلم می نشیند و سپس آن را با عبارت زبیایی مانند la leche, la hostia و غیره مزین می کنم. (این اصطلاحی چند منظوره و پرکاربرد است.)
ترجمه کردن اصطلاحاتی که نباید ترجمه شود
من استعداد خوبی در قاطی نکردن زبان ها با هم دارم ولی این استعدادم بی نقص نیست؛ برای همین بعضی کلمات در ذهن من به زبان های دیگر سرایت می کند. بعضی اصطلاحات در زبان های مختلف رایج است و مصطلح ولی ترجمه آن به انگلیسی استفاده ای ندارد.
مثلا وقتی در مصر بودم، متوجه شدم که موقعی که به چیزی در آینده اشاره می کنم، کلمه «ان شاءالله» را نباید جا بیندازم. در زبان انگلیسی معمولا انتهای جملات «خواست خدا باشد» نمی گذارند اما بعد از آن من هر وقت می خواستم در مورد آینده حرفی بزنم، از معادل ان شاءالله در زبان انگلیسی استفاده می کردم.در بقیه زبان ها نیز برای بیان امید وقوع امری از لغات شرطی استفاده می کنند، در حالی که ما در زبان انگلیسی از جملات امری استفاده می کنیم.
یعنی مثلا وقتی کسی به مهمانی می رود، انگلیسی زبان ها می گویند: «خوش بگذره» (Have fun) ولی اسپانیایی ها از عبارت «Que te divertas» استفاده می کنند، من نیز از سرعادت وقتی انگلیسی حرف می زنم، آن را اینگونه ترجمه می کنم: «May you have fun» (به امید آنکه به شما خوش بگذرد.) تنها وقتی این چیزها از دهان بیرون می آید، می فهمم چه چیز بی ربطی گفته ام.
بعضی وقت ها هم اصطلاحات را عینا به انگلیسی ترجمه می کنم. مثلا برای استفاده از اصطلاح «Vivir a cuerpo del rey» آن را مستقیما به انگلیسی ترجمه می کنم: «مانند بدن یک شاه زندگی کردن» (To live like a king’s body) که به جای اینکه از معادلی که برای آن در انگلیسی داریم، استفاده کنم: «مانند شاه زندگی کردن» (To live like a king). راستش به نظرم اسپانیایی ها مفهوم را بهتر می رسانند چون ذهن یک شاه دائم باید درگیر جنگ و قحطی باشد.
زبان اشاره ام مخصوص خودم است
در کشورهای مختلف طرز بیان به زبان اشاره متفاوت است. ماه ها طول کشید تا من بتوانم ادایی را که فیلیپینی ها در رستورن درمی آورند تا برایشان منو یا صورتحساب بیاورند، از ذهنم پاک کنم ولی هنوز هم وقتی می خواهم تاکید کنم که چیزی پر شده، مثل برزیلی ها دست هایم را باز و بسته می کنم. (این یکی در ضمیر ناخودآگاهم حک شده!)
بعد از شش ماه زندگی در تایوان، چین و هنک کنگ وقتی می خواهم چیزی را با دست حساب کنم، به سبک چینی ها حساب می کنم. یعنی وقتی به عدد شش می رسم، ترجیح می دهم با دستم ادای تلفن زدن را دربیاورم به جای اینکه سراغ دست دوم بروم.یا مثلا وقتی می خواهم اشاره کنم که چیزی خوشمزه است، به جای آنکه دستم را روی شکمم بکشم، راحت تر هستم که انگشت اشاره ام را روی لپم فشار بدهم. (این را از ایتالیایی ها یاد گرفتم.) اگر هم در خیابان از من آدرس بپرسید، برای نشان دادن علامت «راه رفتن» به جای آن که دو انگشتم را روی دست دیگرم تکان بدهم، دو دستم را به حالت موج عقب و جلو می برم.
هیچ وقت در خانه کفش نمی پوشم
این عرفی است که در خیلی از کشورها رایج است و من دیگر یادم نمی آید که کدام کشورها این عرف را ندارند. بسیاری از اروپایی ها، آسیایی ها و آمریکای جنوبی ها قبل از ورودبه خانه کفش شان را درمی آورند و در خانه خود یا دیگران با دمپایی، جوراب یا پابرهنه راه می روند. برای همین وقتی در آمریکا خانه دوستی می روم و کفشم را درمی آورم، چپ چپ نگاهم می کنند.
هر وقت هواپیمایم روی زمین می نشیند، از ذوق دست می زنم
این کار در میان خیلی فرهنگ ها به خصوص ترک ها رسم است اما غربی ها با دیدن این صحنه قیافه های عجیبی به خود می گیرند. من معمولا شروع کننده نیستم اما همیشه منتظرم تا یکی شروع کند و من هم به او ملحق شوم و به افتخار خلبان کف بزنم و توقع دارم بقیه هم این کار را بکنند.
کمتر کسی از مسافرت زیاد با هواپیما خوشش می آید اما من خدا را به خاطر این پیشرفت تکنولوژی شاکرم. پس دست می زنم به افتخار این معجزه علم که مرا در ظرف چند ساعت جایی می برد که قدیمی ها ماه ها طول می کشید تا به آنجا برسند.
قاطی کردن این آداب که موجب سردرگمی خودم و ناجور شدن روابطم با بقیه می شود
همانطور که تا حالا متوجه شده اید، عادات و چیزهایی که من یاد گرفته ام، با هم در تضادند. (در انتخاب دوست سختگیری می کنم ولی در عین حال با همه صمیمی می شوم حتی با پلیس! با مردم صادق و رک باشم اما تظاهر کنم که مجذوب لوگو و شعار بی نظیر روی کارت ویزت آنها شدم.) این وضعیت، زندگی من در یک کلام است.
توی ذهن من مشتی از قوانین اجتماعی متضاد با هم به شکل آش شله قلم کار بالا و پایین می شوند و هر وقت می خواهم با آدمی جدید سر صحبت را باز کنم، یکی از اینها ممکن است اشتباهی از دستم در برود. (یک عالمه ماچ بر لپ شان می زنم، زیادی نزدیک می شوم یا زیادی دور می شوم، یکهو رک می شوم و به آنها بر می خورد یا زیادی تعارفی می شوم که دیگر حرف هایم را جدی نمی گیرند.)وقتی که باید دائم آداب معاشرت تان با مردم را عوض کنید، قضیه خسته کننده می شود اما این جریمه کسی است که دائم محل زندگی اش را عوض می کند. کارم به جایی رسیده که دیگر نمی توانم تشخیص بدهم چه چیزی کجا عجیب است.
تقریباتمام آدابی که در این لیست نوشته ام، وقتی در آن کشور و در میان آن مردم هستم، به نظرم طبیعی می آید اما وقتی جایم را عوض می کنم، ناجور می شود. آداب و رسومی که با آن بزرگ شده ام و برای دو دهه قسمتی از دنیای من بود، باید از ذهنم پاک بشود تا راحت تر بتوانم در سراسر جهان دوستان جدیدی پیدا کنم.درتمام این مدتی که سفر کردم، نه تنها باید زبان های مختلف را می آموختم بلکه باید سیستم روابط اجتماعی فرهنگ های مختلف را بلد می شدم و خیلی روان و سلیس از یک سیستم به سیستم دیگر تغییر فاز می دادم. هر وقت موفق شوم می توانم با افتخار بگویم که ارتباط جدید که ایجاد شده، به این دلیل است که مردم با من احساس راحتی کرده اند چون من مانند خودشان با آنها حرف زدم. اما اگر کوچکترین لغزشی داشته باشم، ممکن است مردم را ناراحت کنم یا مخوجب شوم که علاقه ای به ایجاد ارتباط با من نداشته باشند (که باز هم به ضرر من تمام می شود)، چون باز هم از نظر آنها من می شوم «یک خارجی روی اعصاب»!من باز هم به تلاشم برای یادگیری این تفاوت های جالب بین فرهنگ من و ما ادامه خواهم داد. اگر روزی شما من را دیدید که غیرطبیعی و مسخره رفتار می کنم، شاید به خاطر این باشد که کلا آدم مسخره ای هستم و شاید هم به خاطر این باشد که در آن لحظه فاز و نول قاطی کرده ام و نمی دانم طبق کدام عرف اجتماعی باید با شما رفتار کنم.