آنچنان خجالتی کشیدم که دیگر هیچ حرکتی نداشتم.
صاف ایستاده بودم و هردو دستم را از پشت سربه هم قلاب زده بودم.
مثل یک چوب خشک شده بودم. یکی از آن جمع می گفت و بقیه می خندیدند:
فکر کرد ما نمی بینیم.... همین یک لحظه آنی می خواست ما نبینیم....
خوب لو رفتی ...اون چی بود؟ چیه؟ راستشو بگو چی می خوندی؟
یکی دیگر از آن جمع درحالیکه به سمت دستان من اشاره میکرد می گفت:
ببینید! الان هم توی دستشه...
خانم بزرگ وارد شد و به داد من رسید. درحالیکه یک برگه سفیدی را دور از چشم بقیه به من داد گفت:
برو دخترم! اونجا روی مبل بشین! برو عزیزم!
رو به جمع حاضر گفت:
چی می خواین از جون و دلبندم. اذیتش نکنید!
به سمت مبل رفتم. به سمت آرامش. سریع بر مبل نشستم.
برگه بزرگی هم بود. آبرویم می رفت. اگه می دیدند. برگه ای که سرنوشت مرا رقم می زد.
یکی دیگر از آن جمع: حالا خودت بگو...چی شده؟ اون برگه چیه؟
میخواستی بذاری زیر فرش آبروت رفت!...بگو چیه؟ اصلن بده بخونیم...
ازخجالت نمی دانستم چه جواب بدهم. یک لحظه سکوت. حکم فرما شد.
صدای خروس همسایه سکوت را شکست. آواز قشنگی داشت.
جمع سه نفره توجهشان جلب این صدا شده بود. از فرصت استفاده کردم
و برگه را آنقدر مچاله کرد و در دسته خراب شده مبل قرار دادم. که دیگر فکر نکنم بتوانم بیرون بیاورم. کاملا ناپیدا بود.
نامه عاشقانه ابراهیم در دسته مبل قرار گرفت. ونگاهم برای همیشه بر این نامه ماند.
این دست خط ابراهیم خواستگار قبلی ام بود.
مرا خیلی دوست داشت. دنیایم با ابراهیم دنیای قشنگی می شد اگر موفق می شدیم ازدواج کنیم.
ولی افسوس من دیگر معنی ندارد.
الان هم که با پسر دائیم ازدواج کرده ام خیلی خوشحال نیستم.
حادثه ابراهیم مربوط به چهار سال پیش است.
پسردایی من به قول بعضیها دلش سیاه است اگر این برگه را می دید زندگیم در خطر بزرگی قرار می گرفت.
برگه سفید خانم بزرگ را خیلی ماهرانه تا زدم و بعنوان مدرکی که جمع می خواست ارائه دادم و گفتم:
فقط می خواستم ببینم چقدرکنجکاو هستین. همین...