وقتی مقابلت مینشیند و صحبت آغاز میشود، دقیقهای نگذشته، درگیر تضادها میشوی. تضادهایی که این زمزمه را در ذهنت به تکرار میگوید: «چقدر این زن با آن زن که در قاب آن جعبه جادویی و برآن پرده نقرهای دیده بودم، فرق دارد!»نگاهش پر انرژی است، اما گفتوگو که به دقایق آخر میرسد دیگر آن شور حلقه زده در چشمانش را از شوق نمیدانی، یقینداری که آن شور نقابی است که برچهره میزند، نقابی با قدمت تمام سالهایی از نوجوانی تا این روزهایش تا غمهای پر شده در وجودش را نبینند. اینها، گفتنیهایی ازبهنوش بختیاری است، بازیگر سریالها و فیلمهای سینمایی ژانر کمدی.
بهنوش بختیاری که این روزها خود را آماده میکند تا با نمایش «شکسپیرو زنان عاشق» به کارگردانی بهاره رهنما برای نخستین مرتبه مرداد ماه امسال بر صحنه تئاتر برود و بازیگری در این فضای هنری را تجربه کند و از سویی اولین فیلم خود را کارگردانی میکند. چهره آشنای دهها نقش کمدی و طنز سینمایی و تلویزیونی است که «شبهای برره، باغ مظفر، چارخونه، شوخی کردم، ساقی، عملیات مهد کودک، پنج ستاره، دوخواهر...» از جمله آن آثار است. آثاری که با حضور او و طنزپردازی هایش بارها خنده بر لب ما آورده و با هر لبخند تأیید کرده که میداند مخاطب خود را چگونه دلشاد کند. اگر همراه ما در مسیر این گفتوگو شوید میتوانید از روزگار هنرمندی بدانید که میان دقایقی که زیاد هم دلشاد نیست، حتی شاید دلش از «ما» گرفته باشد میداند چگونه لبخند به چهره هایمان هدیه دهد.
چند دقیقه کافی است، چند دقیقه نه چندان طولانی تا آن که مقابل شماست درک کند که میان بهنوش بختیاری در دنیای بازیگریهایش با بهنوش بختیاری حقیقی فرقهای زیادی است. ساده حرف میزنید با مهری از جنس مهربانیهای خواهرانه، اما در نگاهتان حرفی هست که میگوید «بهنوش بختیاری» روزگارش ساده نگذشته است. اشتباه فکر میکنم؟
زندگی ساده!شاید زندگیام ساده گذشته باشد اما این ساده بودن به معنای آسوده بودن و آرام بودن نیست. زندگیم آرام نگذشته است. بعضی والدین تأکیدات تربیتیای دارند که مخرب است. این نوع تربیتهای نادرست مختص خانوادههای غیراصیل هم نیست، اما اساساً معنای خود این کلمه «اصیل» برایم در فضای ابهام است. از نگاه من «اصیل» تعریفی ندارد. انگار هر وقت در فضای وصف، لغت کم میآوریم به سراغ کلمه «اصیل» میرویم. بارها شاهد بودهایم، افرادی با معضلات رفتاری اجتماعی بالا، فرزند خانوادههایی نام آشنا بودهاند. اینها را گفتم که بگویم پدرم دائم تأکید میکرد تأکیدی که تقریباً تأکید هرروز، روزهای کودکی، نوجوانی و حتی این روزهایم است: «حتماً، حتماً، حتماً! برای اینکه زندگی خوبی داشته باشی باید صاحب پول فراوان باشی، باید به مقامی برسی تا فرد موفقی محسوب شوی»
شغل پدر چه بود؟
کارخانه تولید ابزار ایمنی داشت.
تا چه میزان مورد تأیید بودن از سوی خانواده برایتان مهم بود؟
شدیداً دوست داشتم مورد تأیید والدینم باشم. نه تنها مورد تأیید آنها، که دوست داشتم همه مرا تأیید کنند. به همین خاطر، تلاش میکردم در موقعیت اجتماعی خاصی قرار گیرم. در کنار پیدا کردن این شخصیت مستقل، سعی میکردم، بد رفتاری آن سن خود را نیز کنار بگذارم. مثلاً عصبانیتهای زیادی داشتم.
در نوجوانی که این نوع عصبانیتها طبیعی به نظر میآید.
بله درسته! اما با آن شخصیت مستقلی که انتخاب کرده بودم که به خیال خود میخواستم آدم همه چیز تمامی باشم، سعی کردم عصبانیتهای خود را کنترل کنم و موفق هم شدم. در اوج ناراحتی هم سعی میکنم آرام باشم اما بگویم بچه درس خوانی بودم، از شاگردان ممتاز مدرسه، دوست داشتم پزشک شوم یا مهماندار هواپیما.
از پزشکی به مهماندار هواپیما! به نظر فضای نزدیکی بین دو انتخاب شما نبود!
(خنده) با خودم میگفتم: «مهماندار پروازهای خارجی میشوم و دائم در سفر خواهم بود»جوان بودم و به قول معروف دلم میخواست شغلم، فضایی داشته باشد که توجهها را به خود جلب کند (خنده). اصلاً به بازیگری فکر نمیکردم. تصورم از دنیای هنرپیشگی دنیای سینمای قبل از انقلاب بود.
سینما و فیلم دیدن برایتان جذاب بود؟
خیلی فیلم نگاه میکردم، ولی شناخت درستی از فضای حرفهای هنرپیشگی نداشتم. خیال میکردم، بازیگری دنیای قرتی بازی است (خنده) با این دیدگاه، یک لحظه هم فکر نمیکردم روزی بازیگر شوم.
سن نوجوانی حال و هوای خودش را دارد. مثلاً خیلیها، این خاطره را از آن روزها دارند که در دقایق تنهاییشان، نقش آدمهای مختلف را بازی میکردند همان خیال پردازی، شما هم چنین خاطراتی دارید؟
بله! هر تابستان. با قندان، نمکدان، نوار کاستها، اسپری و... شخصیتسازی میکردم. سه ماه تابستان یک سریال برای خود پخش میکردم. فکر کنم، سریالهای 90 شبی ابتدا اختراع من بود. (خنده)
این سریال را برای کسی یا افرادی اجرا میکردید؟
نه! تنها برای خودم بود.
این قندان، نمکدان و... چه کاراکترهایی داشتند؟
همه شخصیت و جنسیت داشتند، اکثراً زن بودند و تنها یک پسر میانشان بود. چهار خواهر بودند که هر کدام مشکلات خودشان را داشتند. اسم خواهر «راحله»، اسم خواهر دیگر«ماریا»، اسم دیگری «هلن» بود. مثلاً «هلن» زن یک مرد خیلی پولدار شده بود که اختلاف طبقاتی داشتند. قصههای عجیب و غریبی که الان یادشان میافتم، بلند میخندم و با خود فکر میکنم چه ذهن پرتخیلی داشتم.
سریال سازیهای تابستانم، ناشی از این بود که تفریح خاصی آن روزها برای ما نبود، نه رایانه، نه هیچ اسباب بازی خاص و ویژه آن روزها برای ما نبود، بنابر این تخیلمان قوی میشد؛ مانند من که تابستان هایم را با این تخیل پردازیها پر میکردم، خلاصه اینکه فانتزی بالایی داشتم. (خنده)
گفتید قصد داشتید، پزشک شوید یا مهماندار هواپیما، چه اتفاقی افتاد که نشد؟
در آزمون پزشکی شرکت کردم، قبول نشدم پس از آن بشدت افسرده شدم. فکر میکردم تمام زندگی کنکور و قبولی در آن است و الان که قبول نشدم بدبختم! سیستم آموزشی درست و مشاوری هم که نداریم تا دانشآموزان با این شکستهای درسی دچار بحران نشوند.
دیگر کنکور شرکت نکردید؟
شرکت کردم، وقتی پزشکی قبول نشدم، سرخورده شده بودم و به اصرار دوستم «شقایق» سال بعد، تنها برای اینکه دانشگاه رفته باشم، کنکور رشته مترجمی زبان فرانسه شرکت کردم، قبول شدم، دانشگاه آزاد، خیابان زعفرانیه واحد مرکز. درس میخواندم و همزمان کار هم میکردم.
پس نخستین شغلی که تجربه کردید منشی یک آموزشگاه کنکور بود؟
نه! ابتدا خرید و فروش قطعات رایانه انجام میدادم. بعد از یکسال تغییر شغل داده و فروشنده عمده لنزهای رنگی چشم که آن روزها تازه وارد ایران شده بود، شدم. مدتی بعد منشی آموزشگاه کنکور شدم، خیلی به کتاب خواندن علاقه داشتم. منشی آموزشگاه کنکور که بودم، زمان بیکاری زیاد داشتم. روبه روی آموزشگاه کنکور، که زیر پل شهرک آزمایش بود، یک کتابفروشی بود که مشتری پروپا قرص آن، من بودم. همان روزها انجیل، تورات، نیچه و... خواندم.
کتابهایی که از ایدئولوژیهای متفاوت میگفتند، چرا مورد توجه شما آن هم در آن سن بود؟
فکرکنم خیلی راه گم کرده بودم. دنبال راه گمشدهام میان آن سطر نوشتهها میگشتم. رمان جذبم نمیکرد، الان هم زیاد به سمت رمان خواندن کشیده نمیشوم.
همچنان همان سبک کتابها مورد انتخاب شما هستند؟
بین رمان و کتابهایی از آن سبک، به حتم رمان را رد میکنم، نمیدانم چرا علاقهای به قصهگویی ندارم. مثلاً وقتی خواستم فیلم هم بسازم، به سمت فیلمسازی داستانی نرفتم، مستندسازی را بیشتر دوست دارم. همان سالها، یک اشتباه بزرگ نیز مرتکب شدم، پولی که آن زمان برای من خیلی زیاد بود و تمام پسانداز همه سالهایم بود را به کسی قرض دادم و آن آدم، سر مرا در بچگی کلاه گذاشت.
این قرض را به کسی که احتمالاً درآن سالهای نوجوانی، دوستش داشتید که ندادید؟
دقیقاً قصه همین بود. (خنده)
با این اتفاق، چه بلایی سر معنای عشق و علاقه برای بهنوش بختیاری آمد؟
عشق در آن سن ناپخته است. به مرور آن آدم و احساس بچگانهام نسبت به او تمام شد ولی احساس عشق در من زنده ماند، هنوزم هست. تنها آن آدم را به عنوان یک آدم بد شناختم و فهمیدم جهان از این دست آدمها نیز دارد. یادم میآید یکی از کتابهای فلسفی که آن روزها خواندم به هنر و دنیای هنر پرداخته بود که این کتاب نخستین توجه مرا به دنیای هنر جلب کرد ودر ادامه «شقایق» پسرخالهای داشت به نام «هوشمند هنرکار» که الان هم در تئاتر فعال است، ایشان با خانم مهتاب نصیرپور آشنایی داشتند، به من پیشنهاد دادند، در کلاسهای آموزش بازیگری مهتاب نصیرپور شرکت کنم، معتقد بودند آن کلاسها با کتابهایی که خوانده بودم، در کنار هم، مسیر مناسبی در زندگیام ایجاد خواهد کرد. همین شد که در کلاس آموزشی مهتاب نصیرپور شرکت کردم.
کلاسها چگونه بود؟
روز اول کلاس، واقعاً حیرت زده و مبهوت نگاه میکردم، با خود میگفتم: «اینجا دیگر چه جایی است؟ چقدر امن است»
چه امنیتی آنجا وجود داشت؟
اتاقی کم نور با صدای پیانویی که در گوش میپیچید. من احساس کردم چقدر اینجا را دوست دارم، با خود میگفتم: «چرا تا به حال، چنین جایی نیامده بودم، شاید دنیای من اینجاست»
چرا تاریکی به شما امنیت میداد!؟
هنوز هم امنیت میدهد. وارد خانه که میشوم، تمام پردهها را میکشم تا همه جا تاریک شود. حتی پردههای خانهام را دو لایه کردهام با رنگی که فضای تاریکیام بههم نریزد. ببین!من وقتی وارد خانه میشوم، دلم میخواهد از تمام جهان ببرم. آرامش خانهام را با هیچ چیزی عوض نمیکنم. دوست دارم حتی تلویزیون خاموش باشد، فکر میکنم تلویزیون با دنیای روز در ارتباط است و من دوست دارم در تاریکی دوست داشتنی خود باشم. خودم باشم و دنیای ایده آل خودم، که شمع است و تاریکی و موسیقی و دیدن فیلمهایی که دوست دارم. فیلمهایی که مثلاً قصه شان، داستان زندگی دختری درد کشیده است.
از کلاسهای آموزشی بازیگری میگفتید.
بازیگری از کلاسهای «مهتاب» شروع شد، آنجا متوجه شدم، شاید دنیای من دنیای هنر است، فضایی که تا آن روزها هیچ شناختی از آن نداشتم و این شوریدگی درونم را تنها هنر میتواند آرام کند.
نخستین اتودی که در آن کلاسها زدید چه بود؟
«مهتاب» فوقالعاده است. وقت زیادی برای آموزش میگذاشت، با جان و دل کار و کتاب معرفی میکرد، سعی میکرد خلاقیتهای ما را، در مسیر درست به حرکت درآورد. با نگار عابدی، سحر صباغ سرشت، شایسته ایرانی، بهاره مشیری در آن کلاس، همکلاسی بودیم.
خانم نصیرپور شناخت خوبی از بازیگر دارد، نقطه قوت بازیگری شما را کجا میدانست؟
مرا بازیگر خیلی قابلی نمیدانست.
چرا؟
«مهتاب» جدیت خاصی در وجودش دارد که باعث میشد، با تمام علاقهای که به او داشتم از او بترسم. این ترس باعث میشد، نتوانم بازی کنم و اتودهایی که میزدم تقریباً جزو بدترین اتودهای کلاس بود. راستش را بخواهید با اینکه کلاسها را دنبال میکردم ولی به بازیگری علاقه زیادی پیدا نکردم. محیط را دوست داشتم، آرامش آن فضا جذبم کرده بود. خیلی زود هم بازیگری را رها کردم یعنی بعد از آن کلاسها و بازی در چند سریال تلویزیونی، از دنیای هنرپیشگی صرفنظر کردم. با خود گفتم: «بیخیال شو بهنوش! تو متعلق به این فضا نیستی. به زور که نمیشود اینجا بمانی، بازیگری آدم با اعتماد به نفس میخواهد تو که ترسو هستی، ، بازیگری را کنار بگذار» این زمزمههای ذهنی در نهایت باعث شد بازیگری را رها کردم و تصمیم گرفتم فیلمساز شوم.
کمی صبرکنید. از کلاس صحبت میکردید و بعد گفتید که درچند سریال بازی کردید، از سریالها بگویید، ورود به تلویزیون برای شما چگونه بود؟
نخستین سریالی که بازی کردم، سریال «هوای تازه» بود. خانم نصیرپور مرا برای آن سریال معرفی کرد.
ایشان که معتقد بودند بازیگر زیاد قابلی نیستید چطور معرف شما شدند؟
یک نقش کوتاه بود. چهرهام به آن نقش میخورد. کاراکتر زنی بود که از خارج آمده بود. «مهتاب» معتقد بود، بازیگری را تکنیکی بازی نمیکنم، ولی از سوی دیگر معتقد بود، جذابیتهای خاص خود را برای ماندن در این فضا دارم. برای همین مرا معرفی کرد. در آن فیلم بازی کردم، افتضاح بودم (خنده) خودم خجالت میکشیدم بازیگریام را در آن سریال میدیدم.
اینکه بازی خوبی نداشتید نظر شما بود یا نظر دیگران هم بود؟
فکر کنم نظر همه بود، چون واقعاً خوب نبودم. (خنده)
ازسریالهای تلویزیونی گفتید و اینکه رها کردید و از دنیای بازیگری رفتید؛ چه شد که برگشتید؟
خودم را بازیگر خوبی نمیدانستم. اعتماد به نفسم زیر صفر بود. فکر میکردم نمیتوانم در چارچوب قواعد بازیگری بازی کنم. الان هم دقت کنید، بازیام، شبیه بازی دیگران نیست.
خب کاراکتر خودتان را دارید.
شاید! اما این کاراکتر را پذیرفته شده از سوی کسی نمیدیدم. مثلاً تمام بازیگرها سعی دارند که در قابهایی مشخص قرار بگیرند، میمیک زیاد نداشته باشند. شمرده حرف بزنند، من تقریباً هیچ کدام از اینها را انجام نمیدهم (خنده).
تئاتر را آن زمان تجربه کردید؟
تئاتر! اصلاً حرفش را نزن! با روحیات و ترسی که آن روزها داشتم بر صحنه تئاتر میرفتم به حتم غش میکردم. (خنده)
نخستین مرتبه، مقابل دوربین که ایستادم، تمام بدنم میلرزید. وجودم یخ کرده بود. لب هایم خشک شده بود. شدیداً از اینکه دیگران درمورد بازیام چه قضاوتی دارند و در مورد بازیگریام چه میگویند میترسیدم و ترس باعث میشد نتوانم بازی کنم. حتی یادم میآید کارگردان یکی از سریالهایی که آن روزها بازی کردم، یک اپیزود از من گرفت، بعد از آن دیگر آفیش نشدم خیلی بد بازی کرده بودم، حق داشت. (خنده)البته الان از ایشان پیشنهاد کار دارم. تمام این روزها و اتفاقات باعث شد که به خودم بگویم: «بهنوش تو بازیگر نمیشوی، برو و زندگی دیگری را پیش بگیر»
برای رسیدن به این تصمیم که بروید چقدر با خود درگیری ذهنی داشتید؟
زیاد نبود. از کودکی عشق بازیگری نداشتم. فضاجذبم کرده بود. همان فضای آرام کلاسهای مهتاب نصیرپور را میگویم. مقابل دوربین ایستادن، در برابر چشمانی که خیره به بازیگری تو نگاه میکنند بازی کردن، برایم کابوس بود. ازنظر مالی هم درآمد زیادی نداشت و این برای من که زندگی مستقل مالی را انتخاب کرده بودم اهمیت داشت. یادم میآید نخستین حقوق بازیگریام 20 هزارتومان بود. واقعاً 20 هزار تومان رقمی نبود. همین شد که با خود گفتم: «بازیگری که برای من نه کار دارد، نه پول، پس رهایش کنم بروم کاری پشت صحنه پیدا کنم. حداقل درآمد بهتری دارد، ماهی 250 هزارتومان دستت را میگیرد، تازه برای تو که قصدداری فیلمسازی کنی، آموزشگاه هم محسوب میشود.» همین شد که بازیگری را رها کردم و منشی صحنه شدم.
نخستین تجربه منشی صحنه بودن با چه کارگردانی بود؟
کیانوش عیاری، سریال «هزاران چشم» و این یعنی نخستین کار در فضای منشی صحنه بودن با یک کارگردان بسیار سختگیر.
چطور کیانوش عیاری قبول کرد منشی صحنه او باشید؟
آقای اصغر نعیمی دستیار آقای عیاری بودند، وقتی متوجه شدند به منشی صحنه بودن علاقه دارم مرا به کیانوش عیاری معرفی کرد. نخستین مرتبه که مقابل کیانوش عیاری نشستم از من پرسید: «تا الان منشی صحنه بودی؟» گفتم: «فقط یکبار، آن هم برای یک فیلم کوتاه». گفت: «چقدر دقیق هستی؟»، گفتم: «فکر میکنم توانایی و دقت لازم برای این کار را دارم، سعی میکنم، خوب باشم».
واقعاًَ آن فیلم کوتاه را کار کرده بودید؟
نه! دروغ گفتم (خنده) واما آقای عیاری گفت: «دو، سه روز بیا، ببینیم چه میشود». چند روز بعد معلوم شد که مردود نشدم و ماندم. آنجا کلی یاد گرفتم، تازه فهمیدم سینما و بازیگری چیست، چگونه باید رفتار کرد، بیحرف و حدیث پیش بود، تمرکز داشت و وقت شناس بود... بازیگری را در اصل، آنجا و کنار آقای کیانوش عیاری یاد گرفتم. یعنی چشم میدوختم به فضا، کارها، بازیها و با دقت سعی میکردم به یاد بسپارم. بعد از آن کار منشی صحنه، طرحهای سینمایی به کارگردانی مثلاً «سام مقدم»، «مهدی صباغزاده»، «مسعود رشیدی»، «داریوش مهرجویی» و ... پیشنهاد شد و کار کردم.
برگشت به سینما برای شما چگونه بود؟
خیلی اتفاقی بود. سرفیلم سینمایی «انتخاب» به کارگردانی آقای تورج منصوری منشی صحنه بودم که رضا عطاران با من تماس گرفت. یکبار همان روزهایی که هنوز بازیگری را رها نکرده بودم در سریال «بازیگر» همبازی بودیم. نقش یک زن و شوهر را در آن سریال داشتیم. از آنجا بازی مرا یادشان مانده بود. در آن تماس تلفنی به من گفت: «دارم فیلمی میسازم. یک نقش داریم، نقش یک دختر جوان که شما بهترین برای ایفای این نقش هستید» گفتم: «سرکار هستم، منشی صحنه هستم.» گفت: «این نقش خیلی وقتگیر نیست، یک هفته بیشتر طول نمیکشد» بعد از قطع تماس با آقای حامد عنقا که آن زمان در آن طرح دستیار آقای تورج منصوری بود مشورت کردم. ایشان گفتند: «شما برو، من کمک میکنم، نمیگذارم کار به مشکل بخورد» آقای منصوری هم با بزرگواری قبول کرد که از این فرصت ایجاد شده استفاده کنم و یکبار دیگر خود را در فضای بازیگری محک بزنم.
و این شد که با سریال «خانه به دوش» به کارگردانی رضا عطاران به دنیای تصویر برگشتم. روزهای تولید و ضبط سریال، هر خبری از آن کار منتشر میشد نام من جایش خالی بود. برایم عجیب بود، ولی توجه نمیکردم، تا اینکه سریال روی آنتن رفت، یک دفعه اسمم و عکسم روی مجلات و روزنامه پر شد.
دیگر چهره شده بودید، زندگی ناگهان حال و هوایش برایتان تغییر کرد؟
حس خاصی داشت، ولی نه از جنس خودگیری و خودشیفتگی، یک تازگی که جملهای برای وصف آن ندارم. فقط میتوانم بگویم حس خوبی بود. بعد از «خانه به دوش» از دفتر مهران مدیری برای «جایزه بزرگ» تماس گرفتند. وقتی به دفتر ایشان رفتم، مقابلشان که نشستم، خیلی صادقانه گفتم: «آقای مدیری!من در رؤیاهایم هم نمیدیدم به طرح کاری شما دعوت شوم»، انگار صداقت کلام راهگشای من شد. آقای مدیری یکی از نقشهای آن سریال را به من داد. الان با خودم فکر میکنم واقعاً آن زمان چه ریسکی کرد، زیرا حالا که بیشتر ایشان را در فضای کاری شناختم، می بینم با چه دقتی انتخاب بازیگری میکند.
همانطور که گفتید مهران مدیری بازیگران خود را بیدقت انتخاب نمیکند، شما میگویید ریسک کرد و من میگویم ایشان هیچ وقت بیدقت انتخاب بازیگر نکرده است و در دیدن توانایی یک بازیگر در فضای طنز نیز کمتر خطا میکند، شاید ایشان نخستین نفری بود که زاویه قوت بازیگری شما را در طنزپردازی دید و برای آن نقش انتخاب کرد.
شاید! من صادقانه گفتم و فکر کردم صداقت کلامم اثرگذاربود و نقش «فریبا» در سریال جایزه بزرگ به من داده شد. بعد از آن سریال «برره» و در ادامه سیل کارهای متفاوت از سینما و تلویزیون داشتم. تلویزیون را بیشتر دوست دارم. با قاب تلویزیون حس قرابت خاص دارم. انگار مردم را از آن سوی این قاب میبینم، مردمی که خیلی دوستشان دارم. هرچند ضربههای زیادی از آنها خوردهام.
از مردم ضربه خوردید! چه ضربههایی؟
بعضی مواقع خیلی اذیت میکنند. قضاوتهای اشتباه، حرف و حدیثهای ناشایست که هر کدام روح را چنان زجر میدهد که گویی به شکنجه کشیده شدهای. باورکنید هنرمندان از حرفهای نادرستی که پشتشان از سوی مردمشان گفته میشود بواقع حس مرگ میکنند. دلشان میشکند از اینکه مهر میدهند و سیلی پاسخ میگیرند. همیشه فکر میکنم چطور این مردم که تا این حد عاشقانه دوستشان داریم تا این حد زخم میزنند. یکبار یک جوان، درحقیقت یک نوجوان که برادر یکی از دوستانم بود، بلوتوث غیر اخلاقی با نام من منتشر کرد، بلوتوثی که هرچند بعد از مدتی اداره امنیت پلیس منتشرکننده آن را دستگیر کرد و معلوم شد که جعل تصویر شده است، ولی چه فایده، من بارها هر روز بهخاطر حرف و حدیثها و نگاههای سنگین پس از انتشار آن تصویر له شدم، ویران شدم، اشکها ریختم، غصهها خوردم، میتوانم بگویم دهها بار مردم و دائم این فکر در ذهنم بود که چرا؟ چرا با ما که تا این حد مردممان را دوست داریم این مردم بیانصافی میکنند. دلمان را شکسته که نه خرد میکنند.
این روزها نمایش «شکسپیر و زنان عاشق» به کارگردانی بهاره رهنما را تمرین میکنید تا مرداد ماه امسال برای نخستین مرتبه صحنه نمایش بازیگری شما را ببیند، آنهم در نقش کلئوپاترا، از دنیای تئاتر و این نمایش کمی بگویید؟
نخستین تئاتری است که به نمایش عموم میرسد. قبلاً با آقای محمد رحمانیان دو تئاتر تمرین کردم«نمایش عارف قزوینی» که همان روزهای تمرین از ادامه راه باز ماند و متوقف شد و دیگر «هامون بازها» که در آن نمایش با خانم نصیرپور، آقای عمرانی، اشکان خطیبی و مونا بیگی همبازی بودیم.
با این نمایشها که پیش از «شکسپیر و زنان عاشق» تمرین کردید و نشد به صحنه نمایش برسد، در کنار نخستین معلم بازیگری خود قرار گرفتید«مهتاب نصیرپور» همان که معتقد بود خصوصیاتی برای بازیگری دارید ولی بازیگر خبرهای نمیشوید.
بله! ولی برای اجرای این نمایشها، خودشان انتخابم کردند. یعنی بازیهایم را در فضای سریالهای طنز و فیلمهای سینمایی دیدند و گویا دیگر اعتقاد قبلی خود را نداشتند.
اشارهای به نمایش «شکسپیر و زنان عاشق» کردیم ولی از آن نگفتید، نمایشی که مردادماه در سالن سمندریان بر صحنه میرود و شما نقش زنی در تاریخ را بازی میکنید که معروف به آن است که نبض عشق را دردست داشت! شخصیت او کاملاً با دنیای شما نسبت به فضای عاطفی متفاوت بود، دراین کاراکتر جای گرفتن و کلئوپاترا را بازی کردن بگویید.
اول باید بگویم که این کلئوپاترا با آن کلئوپاترای حقیقی در تاریخ بسیار متفاوت است. معتقدم بازیگر آنچه در وجود خود کم دارد بهتر بازی میکند. واقعاً نمیدانم بهاره رهنما در حس و حال و توان بازیگریام چه دید که این نقش را به من سپرد. فقط میدانم نقش را دوست دارم، اکثر آدمهایی که بر عقاید خود استوار هستند، آدمهایی که شلوغ و به قول معروف سرو زبان دار هستند را دوست دارم.
گفتید فیلمسازی کردید. چه فیلمی؟
در حال ساخت فیلم هستم. یک فیلم مستند که تنها یک سکانس تا پایان آن باقی است. فیلم درمورد خودکشی است. پرداختن به اینکه خودکشی درتهران و درکل ایران چه آماری دارد و انگیزه این خودکشیها در هر منطقه وهر استان براساس چیست. تحقیقات گستردهای قبل از ساخت فیلم انجام دادم. آسیب شناسان و جامعه شناسان زیاد دراین تحقیق همراه بودند.
چرا نگاه به خودکشی سوژه نخستین فیلم به کارگردانی شماست؟
چند نفر از کسانی که میشناختم خودکشی کردند. مرگ ناگهانی آنها مرا فرو ریخت.
ساخت فیلم از کی شروع شد؟ سکانس باقی مانده چیست؟
پارسال آبان ماه کلید خورد. ابتدا نامش «فصل انگور» بود، ولی به احتمال زیاد «ژیوار» میشود. «ژیوار» یعنی زندگی دوباره و اما سکانس باقی مانده، تصویر خودم در حال قدم زدن در تاکستان است.
در سریالهای طنز و سینمای بیشتر کمدی، حضور داشتهاید، مردم نیز دوستتان دارند و این دوست داشتن نشانگر این است که در ایفای نقش هایتان موفق بودهاید و ارتباط مناسب با مخاطب برقرار کردهاید، این درحالی است که خودتان میگویید، آرامش و تنهایی را دوست دارید، تاریکی فضای دلچسب شماست، همه اینها تضاد بین دنیای حرفهای و شخصی شما را پررنگ میکند. چرا این همه تضاد و اصلاً چگونه این همه تضاد؟
نمیدانم واقعاً. این به روح پیچیده آدمیزاد برمیگردد. اصلاً نمیتوانم خودم را بشناسم.
کجا متوجه شدید که میتوانید طنزپرداز موفقی باشید؟
من هیچ وقت نفهمیدم. آقای عطاران و آقای مدیری با نگاه تخصصی خود در انتخاب بازیگر به این شناخت در من رسیدند. همه اطرافیان مرا به عنوان یک آدم آرام میشناسند. ریتم درون من خیلی آرام است.
وقتی شروع به طنزپردازی میکنید تصور میکنید چقدر از اصل خودتان دور میشوید یا اینکه نه با خود میگویید «این اصل من است»؟
در آن لحظات حسی از وجودم خارج میشود که آن حس شاید رسیدن به بیتفاوتی در برابر زندگی است، حسی که میگوید: «هیچ چیزی جدی نیست.»
وقتی خاطرات زندگی خود را مرور میکنید آن خاطرهای که وقتی به آن میرسید به اصطلاح میگویید: «عجب خونی گریه کردم!» چه خاطرهای است؟
در عاشقیهایم خون گریه کردم. انسانی نیستم که دکمه «پاک شود»! در ذهن و قلبم جایی داشته باشد که بزنم و آدمهاتمام شوند.
میدانید! مهربانی خلق خوب انسانی در کلام است، تجربه به من ثابت کرده، اگر مهربان باشی زخم زیاد میبینی، انگار این روزها پاسخ صادقانه مهربانی کردن، بیتفاوتی دریافت کردن است. صادقانه مهربانی که میکنی گویی حس میکنند این آدم که هست. هر بلایی برسرش بیاوریم هست واینگونه پاسخ مهربانی را گرفتم ویرانکننده است. من کلاس گذاشتن، اعتماد به نفس داشتن را در عشق فراموش میکنم. همان هستم که حقیقت وجودم است. وقتی اینگونه رفتار کنی و تدبیر درستی هم نداشته باشی، بسیار آزار میبینی. درست مانند بازیگری است، اگر هیجان تمام حس خود را بروز دهی، تکنیک و اعتدال چه میشود. قواعد زندگی هم چنین است و من زندگی را با تکنیک بلد نیستم.