سارا قاسمی شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۰۰

این ضرب المثل برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به كار می‌رود.

روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله می‌كردند و از آنجایی كه هر معامله‌ای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معامله‌ها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد.

آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را می‌دیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد كه دلشان برای گذشته و دوره‌ای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند.

بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید.

مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او می‌خواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی می‌كرد دومی را متهم كند و دومی می‌خواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت.

دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می‌آمدند ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌كند بدون اینكه حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خراب‌تر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می‌رود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.

شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.

صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟

دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!

صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.

حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه می‌دید نقشه‌اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود.



شارژ سریع موبایل