امین شجاعی جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۰

روزی حضرت موسی (ع) رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود: بارالها، می‌خواهم بدترین بنده‌ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده‌ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگاه خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته‌اش، عرضه داشت: بارالها، حال می‌خواهم بهترین بنده‌ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده‌ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است!

رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا! چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده‌ات یکی باشد؟!

ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام می‌خواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده‌ی من بود؛ اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه‌های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگ تر از این کوه‌ها چیست؟

پدر گفت: زمین.

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

پدر پاسخ داد: آسمان‌ها.

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان‌ها چیست؟

پدر درحالی‌که به فرزندش نگاه می‌کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم. گناهان پدرت از آسمان‌ها نیز بزرگ تر است.

فرزند پرسید: پدر بزرگ‌تر از گناهان تو چیست؟

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت: عزیزم، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگ‌تر و عظیم تر است.



شارژ سریع موبایل