برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار میدادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحتتر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را نگاه میکرد و نگران بود که زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار.
برچسب ها :
داستان های خواندنی, داستان های جذاب, داستان, داستان های عبرت آموز, داستان آموزنده, داستانی بیمارستان روانی, بیمارستان روانی, داستان بیمارستان, حیاط بیمارستان روانی, بیمارستان روانی کجاست, read stories, fascinating stories, story, stories lessons, informative story, fiction psychiatric hospital, mental hospital, hospital story, yard psychiatric hospital, psychiatric hospital
موضوعات داغ