در دهکده شیوانا پیرمرد مزرعه داری بود که چندین خواهر و برادر داشت، اما از میان آن ها بیشتر خواهری را تحویل می گرفت که وضع مالی خوبی داشت و همسر و فرزندی نداشت. ازسوی دیگر همسر مزرعه دار از اینکه شوهرش همه زمان خود را به خواهرش اختصاص داده بود و به او و زندگی اش نمی رسید، گله مند بود.
روزی او و همسرش در بازار دهکده شیوانا را دیدند. بلافاصله زن لب به شِکوه گشود و گفت: «مرا راهنمایی کنید و بگویید چه کنم؟! این مرد تمام فکر و ذکرش خواهرش شده است؛ درحالی که همه ما می دانیم برای گرفتن پول های او نقشه دارد؛ اما او می گوید که محبت خواهر و برادری اش باعث شده بیشتر از زن و فرزند خود، غصه خوار خواهرش باشد!»
شیوانا با لبخند رو به مرد کرد و گفت: «هنر یک مرد این است که برای مشکلات درون خانه و خانوادگی خودش راه کاری پیدا کند؛ نه اینکه موضوع را عمومی کند و به در و همسایه و دوست و آشنا اجازه دهد در امور شخصی او دخالت کنند. خودت تدبیری بیندیش و مشکل را حل کن!»
مرد باغرور گفت: «این زن جیره خوار من است و هرچه را که من می گویم، باید گوش کند. حال که چنین شد نزد خواهرم می روم و او را به زور به منزل خود می آورم و او را خانم خانه ام می کنم تا این زن دیگر جرات نکند به شما و دیگران پناه ببرد!»
مرد این را گفت و به زور همسرش را به سوی خانه خواهرش برد.
شیوانا هیچ نگفت. ساعتی بعد مرد درحالی که همراه خواهر و همسرش برمی گشتند، دوباره با شیوانا روبه رو شدند. مرد باغرور گفت: «دیدید چگونه همه چیزرا تحت کنترل خود گرفتم؟! نیازی هم به دخالت دیگران نبود!»
شیوانا به سوی خواهر مرد برگشت و به او گفت: «تو می دانی که همسر برادرت از تو خوشش نمی آید. چرا قبول کردی به حریم او وارد شوی و او را آزار دهی و مایه آزار او و خودت شوی؟!»
خواهر مزرعه دار باغرور گفت: «من روی حرف برادرم حرف نمی زنم. این زن هم از همان روزهای اول ازدواجش از من خوشش نمی آمد. اما تقدیرش این بود که همواره، بودن مرا کنار خودش تحمل کند.»
شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت. یک هفته بعد خواهر مزرعه دار آشفته و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و درحالی که سخت می گریست گفت: «شیوانا به دادم برس! همسر برادرم که همیشه سربه زیر بود، این بار موجودی دیگر شده است و به محض اینکه من به خانه اش رفتم، شروع به دفاع از حریمش کرد و تا می توانست از خجالتم درآمد!
از سوی دیگر بچه های او هم به خانه من رفتند و تمام وسایل خانه مرا به منزل مادرشان منتقل کردند و حتی ستون ها، سقف و در و پنجره کلبه ام را هم از جا درآوردند و کنار کلبه مادرشان روی هم تلنبار کردند و گفتند که از این به بعد، خانه من آن خرابه هاست. برادرم هم که مبلغ زیادی سکه و مال به او دادم تا زندگی مرا به وضعیت سابق برگرداند، خودش را به بیماری زده و نزد یکی از فرزندانش در شهری دیگر رفته است. حالا همسر برادرم نزد قاضی رفته و با شهادت فرزندانش از مزاحمت من شکایت کرده است. حال من مانده ام چه کنیم؟ نه خانه ای برایم مانده و نه پولی! به من بگو چه کنم؟!»
شیوانا با تبسم به او گفت: «تو گفتی که از روزی که این زن همسر برادرت شد، او را آزار می دادی و او به خاطر آنکه جیره خوار شوهرش بود، سکوت کرده و تحمل می کرد و هیچ نمی گفت. آیا تو متوجه نشدی که در طی این سال ها او فرزندانی به دنیا آورده و آن ها را بزرگ کرده است و الان دیگر تنها نیست؟! متوجه نشدی که دیگر شرایط مانند روزهای اول نیست و تو نمی توانی با همان شیوه قدیمی او را آزار دهی؟ آیا به این فکر نکردی که چرا برادرت که غمگسار تو بود، تو را با دست خودش به جایی برد که توهین بشنوی و جانت در خطر بیفتد و مالت را از دست بدهی؟
وقتی با این همه کینه و بی تدبیری با دنیا و مردمان آن برخورد می کنی، چرا گمان می کنی که باید همیشه نتیجه دلخواه را بگیری؟! پیشنهاد می کنم نزد دیگر بستگانت برو و در پناه سایه آن ها باش تا اوضاع آرام شود و تو باز دوباره راهی پیدا کنی که بتوانی به بخشی از اموال قبلی خود برگردی. به یاد بسپار که قاعده بازی دنیا همیشه یکسان نیست و هربار با تدبیر و توجه باید پاسخی مناسب و جدید برای اتفاقات پیش روی خود پیدا کنی. تو و برادرت به اشتباه گمان کردید که قاعده بازی دنیا همیشه ثابت است؛ پس وضعیت نابسامان اکنون شما هم به دلیل همین خطاست.»