اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: …
اسب را بردم، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!!!
زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
موضوعات داغ