ندا نیک روش دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۰

اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.

مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.

و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.

مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: …

اسب را بردم، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت.

مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!!!

زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!



شارژ سریع موبایل