خواهرها همیشه با هم دوست صمیمی نیستند، گاهی به هم حسادت میكنند، از تبعیضهای خانوادگی میرنجند و دلشان میخواهد در جلبتوجه از هم سبقت بگیرند اما در مورد خواهران فرجاد جریان اینطور نیست.
این دو خواهر شبیه دوقلوها هستند و حتی زمانی كه یكی از آنها دست دیگری را شكست، باز هم رابطهشان شكراب نشد. این خواهران بازیگر میگویند در كار و زندگی همواره در كنار هم هستند و حتی پیش میآید كه به جای هم سر صحنه بروند. درباره جزئیات رابطهشان بیشتر بدانید و از اسرار موفقیتشان باخبر شوید.
نه حس رقابت داریم و نه حسادت
مونا: در هر شغلی رقابت وجود دارد و این موضوع كتمانناپذیر است. اصلا اگر رقابت وجود نداشته باشد پیشرفتی هم حاصل نمیشود اما همواره سعیمان بر این بوده که رابطه خواهریمان بر همه چیز از جمله همكار بودن و هم شغل بودنمان مقدم باشد. بابا همیشه به ما میگفت «اگر قرار باشد نقشی را مونا بازی نكند پس چه بهتر كه مارال بازی كند، چون اگر هم مارال بازی نكند، شخص دیگری آن نقش را بازی خواهد كرد.»
در بازیگری مواقعی پیش میآید كه بازیگر دورههای بیكاری دارد و این برای من هم پیش آمده اما همان زمان اگر بدانم مارال سر یك كار خوب است حال من هم خوب میشود. وقتی كاری موفق از مارال اكران یا پخش میشود و بازتاب نقشهایش را در جامعه یا بین همكاران میبینم بسیار خوشحال میشوم و به او افتخار میكنم. گاهی مارال در نقشهایی بازی كرده كه من خیلی آنها را دوست داشتهام اما هرگز نشده با خود بگویم «كاش من آن نقش را بازی میكردم» و میدانم این حس مشترك است و مارال نیز نسبت به من دقیقا همین حس را دارد.
مارال زودتر از من بازیگر شد
مونا: هر دو از كودكی بازیگری را شروع كردیم اما مارال زودتر از من بازیگری را شروع كرد. من سه ساله بودم كه در برنامهای به نام «بهاران» به كارگردانی پدرم بازی كردم. در آن برنامه كه كاری پلاتویی بود خانم مرجانه گلچین نقش مادر مرا داشتند سپس در شش سالگی در مجموعهای به نام «حكایتی و حكمتی» به كارگردانی آقای یاسینی بازی كردم.
مارال: من هم از همان كودكی با پدرم مرتب سر فیلمبرداری كارهای مختلفی كه ایشان حضور داشتند، میرفتم. اولین كاری كه در آن حضور داشتم برنامه «اخلاق در خانواده» بود و پس از آن در برنامهای به نام «چشم چشم دو ابرو» كار آقای اسماعیل شنگله بازی كردم. بعد از آن تا هشت سالگی دیگر بازی نداشتم تا اینكه در تئاتر «آن شب كه تورو زندانی بود» به كارگردانی آقای مجید جعفری همراه مونا بازی كردیم. این نمایش در سالن اصلی تئاتر شهر روی صحنه میرفت و در آن پدرم، خانم فریماه فرجامی و آقای ابوالفضل پورعرب بازی داشتند و من نقش دختر آقای پورعرب را داشتم. بعد از اینكه بازیگری برایم جدی شد در نوجوانی به كلاسهای آقای سمندریان رفتم و بازیگری به شكل حرفهای را با بازی در تئاتر آغاز كردم.
پشتیبان یكدیگر هستیم
مارال: یكبار برای یك كار تئاتر قرارداد بسته بودم ولی این كار همزمان شد با یك سریال كه خیلی دوست داشتم حتما در آن بازی داشته باشم. كار تئاتر برای جشنواره دفاع مقدس آماده میشد و مرحله تمرین و حتی بازبینی را پشت سر گذاشته بودم و نمیتوانستم گروه را تنها دو هفته مانده به اجرا ترك كنم و از طرفی برای بازی در آن سریال باید به شهرستان میرفتم. خلاصه كلی به مونا اصرار و التماس كردم كه جای من در تئاتر بازی كند (میخندد).
مونا: وقتی مارال از من خواست جایش در آن تئاتر بازی كنم من مشغول بازی در فیلمی در شمال كشور بودم و آنفلوآنزای شدیدی داشتم و بهشدت منتظر بازگشت به تهران بودم چراكه به استراحت نیاز داشتم و این میان هم مارل مدام زنگ میزد كه «مونا اگر نری سر این كار من بدبخت میشم» (میخندد) من درست سه روز مانده به اجرا به گروه آن نمایش ملحق شدم و پارتنر من سر كار دیگری بود و من مجبور بودم با خودم تمرین كنم به شكلی كه ما تا اجرای اول روبهروی هم بازی نكرده بودیم. سئانس اول اجرا، كمی كار را به سختی و همراه با چند اشتباه بازی كردیم اما از سئانسهای بعد ایرادها را رفع كردیم و همه چیز به خیر گذشت.
با پدر و مادرمان دوست هستیم
مارال: رابطه بسیار خوبی با پدر و مادرمان داریم و با آنها دوست هستیم. وقتی كمسن و سال بودیم پدرم همیشه به ما میگفت «حتی اگر بدترین كار دنیا را هم كردید از ما پنهان نكنید و بدانید حتی اگر دعوایتان كنیم در نهایت شما را حمایت خواهیم كرد.» همیشه با آنها راحت بودیم و هرگز اجازه ندادند ترسی وارد قلب و ذهن ما شود.
دوران دانشآموزی پرخاطرهای داشتیم
مارال: مونا با اینكه از من دو سال كوچكتر بود اما همیشه در مدرسه از من دفاع میكرد؛ مثلا اگر دانشآموزان انتظامات مدرسه مرا بهخاطر دیر رفتن سر كلاس یا ماندن در راهرو توبیخ میكردند مونا برایشان شاخ و شونه میكشید (میخندد).
مونا: ماموران انتظامات مدرسه حتی از مارال هم بزرگتر بودند و من با اینكه فقط هفت سال داشتم دستم را به كمرم میزدم و با قیافه حق به جانب به آنها میگفتم «خواهرم میخواهد برود از كیفش چیزی بردارد، شما چه كار دارید؟» و تا وقتی مارال با خیال راحت به كارش نمیرسید من دست از سر انتظامات برنمیداشتم (میخندد).
حرفهایمان برای هم تمامی ندارد
مونا: زمانی كه با هم سپری میكنیم بسیار زیاد است؛ از كودكی هم همینطور بود. خوب به یاد دارم در كودكی مارال به من میگفت «بیا تختهایمان را در یك اتاق بگذاریم و وسایلمان را در اتاق دیگر و هر كدام در یك اتاق جدا نباشیم» ولی من قبول نكردم چون میدانستم در آن صورت مارال آنقدر حرف میزند كه تا صبح نمیخوابیم (میخندد).
مارال: تازه با این وجود كه مرتب در كنار یكدیگر هستیم من خیلی وقتها به مونا اعتراض میكنم كه زمان با هم بودنمان كم است (میخندد).
دوستانمان هم مشترك هستند
مارال: مونا اهل رفیقبازی نیست و دوستان زیادی ندارد ولی من دوستان زیادی دارم و تمام دوستان من دوستان مونا هم هستند یعنی ابتدا دوستان من بودهاند و سپس با مونا هم صمیمی شدهاند.
مونا: تمام دوستان مارال دوستان صمیمی من هستند و ارتباط اولیهشان با مارال بوده اما الان گاهی من خبر بیشتری از برخی از آنها دارم و ارتباطمان هم بیشتر از ارتباط آنها با مارال است.
روزی كه مارال مچ دست مونا را شكست
مونا: زمان بازی در سریال «خاتون» كه نقش خواهران دوقلو را داشتیم در یكی از سكانسها قرار بود در یك خانه را باز كنیم و مچ همسرانمان را بگیریم. قبلا پلانی از داخل خانه گرفته شده بود و گروه تصمیم گرفتند یك پلان هم از راهرو بگیرند. در ِ خانهای كه لوكیشن فیلمبرداری در آن قرار داشت بهشدت سفت بود و بهراحتی باز نمیشد و ماجرا هم به این شكل بود كه ابتدا من باید در را با عصبانیت باز میكردم و بعد مارال پشت سر من میآمد و به من میخورد. من دستم به كلید در بود و سعی میكردم در را باز كنم كه یكدفعه مارال با سرعت 200 كیلومتر از پشت به من خورد و من فقط گفتم «آخ» (میخندد).
مارال: من ابتدا متوجه نشدم دست مونا شكسته و فكر كردم فقط یك ضربدیدگی ساده است و فورا گفتم «چیزی نیست، زود خوب میشی» (میخندد).
مونا: از صبح آن روز كه دستم شكست تا 11شب كه به دكتر مراجعه كنم از درد دستم به خودم میپیچیدم و هر بار از درد دستم شكایت میكردم مارال میگفت «خودت را لوس نكن بابا چیزی نشده» (میخندد).
مونا و علاقه به نویسندگی و كارگردانی
مونا: پدرم همیشه ما را به كتابخوانی تشویق میكرد و عادت به كتابخوانی باعث شده بود انشاهای خوبی بنویسم و همیشه در سطح منطقه هم موفق به كسب جایزه میشدم. در بزرگسالی هم مرتب از طرف بابا و مارال تشویق میشدم كه كار نوشتن را ادامه دهم. بابا و مارال علاقه به كارگردانی را در من میدیدند و معتقد بودند باید ابتدا از نوشتن شروع كنم اما با اینكه كلاسهای آقای اصغر فرهادی و سروش صحت را گذرانده بودم، به شكل جدی سمت نوشتن نمیرفتم تا اینكه زمان فیلمبرداری سریال «خاتون» در اصفهان موضوع نوشتن فیلمنامه به شكل جدی از طرف یكی از عوامل فیلم مطرح شد و ما شروع به نوشتن فیلمنامه كردیم. البته آن فیلمنامه بنا به دلایلی به نتیجه نرسید ولی نقطه شروعی شد برای نوشتن و پس از آن، فیلمنامه فیلم سینمایی با اسم موقت «پاییز» را نوشتم كه تصویب هم شده و در حال حاضر هم مشغول نوشتن فیلمنامه یك مینی سریال هستم.