داستان زندگی کرت کوبین از زمان مرگش در پنجم آوریل ١٩٩٤ به موضوعی افسانهای بدل شده است؛ پسربچهای سرخوش که طلاق والدینش موجب ترسش شد، یک نوجوان نابغه آزرده که به یک موزیسین معرکه زخمخورده بدل شد؛ یک معتاد که خودکشی کرد. زندگی او روایتی است که تا حدودی به دلیل قدرتی که به ترانههای کوبین برای گروه «نیروانا» میبخشد، افسانهای شده است.
بااینحال، مستند «کوبین: مونتاژ جهنم» محصول شبکه اچبیاو فراتر از این داستان آشنا میرود و به کارهای هنری و عکسهای کوبین جان میبخشد و چندساعتی را کنار خانواده گریزان از مطبوعات و رسانه کوبین سپری میکند؛ فیلمی که گاه تماشایش بسیار سخت میشود.
البته بعدا وقتی بدانی یکی از مدیرتولیدهای فیلم فرانسیسبین کوبین، دختر کرت کوبین بوده و به برت مورگن، کارگردان فیلم دستور داده همهچیز واقعی و صادقانه باشد، همهچیز منطقی به نظر میرسد. مورگن در مصاحبه زیر با NPR درباره این فیلم توضیحات بیشتری میدهد.
تجربه جذابی برایتان بوده؛ چون به تمامی آرشیو خانوادگی کوبین دسترسی داشتید. چطور این پروژه شکل گرفت و چرا شما برای کارگردانی این پروژه انتخاب شدید؟
چرا من انتخاب شدم؟ من فیلمی ساختهام به نام «بچه در تصویر باقی میماند» درباره رابرت ایونز، کارگردان اسطورهای هالیوود و راوی فیلم هم خود رابرت است و از طریق عکسهایی روایت میشود که ما با جلوههای ویژه به آنها جان بخشیدیم.
کورتنی لاو، این مستند را دیده بود و خیلی دوستش داشت و خیلی خوشش آمده بود که توانسته بودم به عکسها جان ببخشم و برای همین به من گفت: «همه دنیا کرت را با نیروانا میشناسند اما در انباری ما هزاران کار هنری از کرت وجود دارد و بهنظرم تو کسی هستی که میتوانی با آنها کاری جالب انجام دهی». این حرف برای سال ٢٠٠٧ است و من پنج سال بعدش را وقت گذاشتم تا بتوانم حق و حقوق استفاده از تمام چیزهایی که لازم بود را بگیرم تا بشود این فیلم را ساخت.
اما در این پنج سال خیلی چیزها تغییر کرده بود. فرانسیس، دختر کورتنی به سن بلوغ رسیده بود و حالا او هم به اندازه کورتنی در همه زمینهها حق داشت. یک قرار ملاقات ترتیب داده شد تا من ایده فیلم را برای فرانسیس توضیح دهم و من رفتم به خانه فرانسیس. در را برایم باز کرد، سلام و علیکی کردیم و گفت: «میدانی همین الان دیدمت اما تو را خیلی بیشتر از پدرم میشناسم». منظور حرفش این بود که وقتی کرت مُرد، او ٢٠ ماهه بود و درواقع هیچ خاطره زندهای از پدرش ندارد و خب این خیلی تأثیرگذار بود.
وقتی نشستیم تا صحبت کنیم، او نگذاشت من یک کلمه هم حرف بزنم و ایده خودش را از اینکه فیلم باید چه شکلی باشد توضیح داد. میگفت: «گوش کن، هر کاری دوست داری انجام بده اما فیلم واقعی و صادقانه باشد.
این بهترین ادای احترام ما به کرت است. من هرجای دنیا میروم همه به من میگویند خدای من پدرت باحال بود، شبیه بابانوئل بود! من همیشه فکر میکنم کرت آدمی صادق بوده و این فیلم هم باید صادقانه ساخته شود». دستور او این بود. من بعدش شروع کردم به ساخت فیلم و درنهایت کل خانواده را دور فرانسیس جمع کردم یعنی مادر و پدر و خواهر کرت را هم آوردم. این اولینبار بود که پدر، مادر و خواهر کرت در چنین پروژهای شرکت میکردند. درواقع اولینباری بود که در زندگیشان جلو دوربین مصاحبه میکردند که این فوقالعاده بود.
برای کسانی که از این افسانه خبر ندارند، میشود کمی توضیح دهید؟
خب، کرت همیشه میگفت بچگی شیرینی داشته تا وقتی پدرومادرش از هم جدا میشوند و خب این افسانه اصلی است که کرت به آن دامن زده و دربارهاش هم چیزهایی نوشته شده.
اما ٢٠ دقیقه که از دیدن آن تصاویر خانگی گذشت، به این نتیجه رسیدم که موضوع از این قرار بوده؛ من کودکی را جلو خود میدیدم که همه دوستش داشتند و ستایشش میکردند. او عضو یک خانواده بسیار بزرگ بود و اولین فرزند کل خانواده هم بود. برای همین همه به کرت توجه داشتند و وقتی میگویم او زیبا بود منظورم این است که جز بچه خودم، بچهای به فرشتگی او ندیدم!
برای همین آدمها جذب او میشدند و بعد متوجه شدم (البته ممکن است برداشت غلطی باشد) که وقتی او کمی بزرگتر شد، خواهرش به دنیا آمد و چند عموزاده هم به دنیا آمد و آرامآرام او دیگر در تصاویر خانگی دیده نمیشود و گاهی میبینیم که سعی میکند با دستتکاندادن خود را نشان دهد ولی دوربین به سمتی دیگر میرود یا یکدفعه جلو دوربین میپرد، اما دوربین باز به سمتی دیگر میرود.
به نظرم این تصاویر، گویا بودند. مکمل این تصاویر مصاحبه من با اعضای خانواده کرت بود و وندی گفت مشکلات از دوونیم، سه سالگی کرت و بیشفعالی او شروع شد. بهنظرم این سنی است که همه پسرها بیشفعال هستند، متوجه هستید دیگر؟
من خودم دوتا پسر و یک دختر دارم و رفتارهایشان کاملا با هم فرق میکند، و والدین کرت نمیدانستند باید چهکار کنند.
خب آنها خیلی جوان بودند که کرت به دنیا آمد، ١٩، ٢٠ ساله بودند و همانطور که وندی میگوید بچهدارشدن در آن سن در آن روزگار باب بوده! آنموقع اگر به کالج نمیرفتی، بچهدار میشدی. اما این پدرومادرها خودشان از نظر عملی بچه حساب میشدند! حالا کرت درست زمانی که خواهرش به دنیا آمد، بیشفعال هم شده بود.
پدرومادرش او را پیش پزشکی بردند و پزشک هم اول برای کرت، ریتالین تجویز کرد و وقتی دید تأثیری ندارد، برایش آرامبخش تجویز کرد و وقتی دیدند افاقه نکرده، گفتند شکر نخورد و خب وقتی در اینباره با خانواده کرت حرف میزنی میبینی که هرکس برای کنترل انرژی کرت، راهحلی پیشنهاد کرده!
در کنار این چیزها، وندی در فیلم اشاره میکند که از همه بیشتر دون برای کنارآمدن با کرت و بیشفعالی او مشکل داشته و برای همین او را مسخره میکرده یا پَس کله او میزده یا خیلی آرام او را گوشمالی میداده... .
دون پدر کرت بوده؟ منظورت دون کوبین است؟
بله، میخواهم بگویم این ایده کودکی شیرین تا زمان جدایی پدرومادر درواقع با شنیدن این حرفها زیر سؤال میرود. چیز دیگری که بیانگر این مسئله بود کارهای هنری کرت بود. کرت از زمانی که میتوانست قلم در دست بگیرد، نقاشی کرده.
از وقتی هم که توانسته گیتار در دست بگیرد، گیتار نواخته. او در تمام عمرش تجربهاش از زندگی را از طریق هنرش بیان کرده و این را میشود در اولین نقاشیهایش وقتی چهار، پنجساله بوده دید؛ نقاشیهایی شاد و خرم که همه در آن خوشحال و شادند.
و بعد نقاشیها تلخ و سیاه میشوند... .
و بعد آرامآرام نقاشیها تلخ میشوند. چیزی که خیلی زود نظر مرا جلب کرد این بود که در نقاشیهای فراوان او در هشت، ٩ سالگی بسیاری از نقاشیها از عروسکهای خیمهشببازی هستند؛ منظورم این است که آدمها در آنها از بند آویزان هستند و این مضمونی است که او در زندگیاش باز هم سراغش آمد یعنی وقتی درگیر اعتیاد شده بود.
بعد در نقاشیهای ١١، ١٢ سالگی او ناگهان میبینی آن خانه شاد به آتش کشیده شده است.
متوجه شدم بهترین راه برای روایت تجربه زندگی کرت استفادهکردن از بهترین راه او برای برقراری ارتباط یعنی کارهای هنریاش بوده. کرت قبل از اینکه موزیسین شود و قبل از اینکه ستاره راک شود، یک هنرمند بود، یک هنرمند واقعی.
کمی در زمان جلو برویم! کرت حالا مردی جوان است، کار هنری انجام میدهد و از طریق این هنر آنچه را که بر احساساتش گذشته، تعریف میکند.در فیلم همه این چیزها را نشان دادید و یکی از آنها صدای کرت است که از اقدام به خودکشی میگوید. گوشدادن به این حرفها آدم را منقلب میکند. شما کمی از جلوههای صوتی استفاده کردید اما اگر اشتباه نکنم این صدای خود کرت است که دارد از خودکشی میگوید؟
بله، بینظیر است! من در یک جلسه پرسش و پاسخ بودم و یکی پرسید که صداپیشه شخصیتهای فیلم که بودند و من گفتم: «هر صدایی شنیدی، صدای خود کرت بوده!»
فکر کنم نواری که درباره خودکشی در آن حرف میزند در سال ١٩٨٨ ضبط شده باشد، او ماجرا را در دفتر خاطراتی نوشته و بعد آن را خوانده و ضبط کرده و بعدش به هر دلیلی آن نوار را در جعبهای انداخته و من در سال ٢٠١٢ آن را پیدا کردم.
این نوار از چند نظر مهم است. یکی اینکه ما در اینجا حرفهای کرت را از خودکشی شکستخورده در ١٤ سالگی میشنویم. برای همین حالا وقتی به سرانجام زندگی کرت فکر میکنی، حدسهای دیگری هم میزنی.
او همهچیز را روی نوار ضبط کرده و به شکلی این ماجرا را به اثری هنری بدل کرده است که فرقی با یک ترانه ندارد و آخر اینکه، چیزی که کل این روایت را به حرکت درآورده، جمله پایانی کرت در این نوار بود.
میدانید خود قضیه اقدام به خودکشی خیلی مهم نیست، چرایی آن مهم است و وقتی من همهچیز در آرشیو خانواده را بررسی کردم و بعدش دوباره به این نوار گوش دادم متوجه شدم چرا او دست به خودکشی زده، کرت میگوید: «دیگر تحمل تمسخر را ندارم» و وقتی دوباره این جمله را گوش دادم حس کردم در پایان فیلم «مظنون همیشگی» هستم و حالا همهچیز دارد برایم روشن میشود و حالا فرصتی است که میتوانم همهچیز را ببینم و حالا کلماتی مثل گناه، شرم و تحقیر برایم معنا پیدا میکنند.
این کلمات در تمامی ترانههایی که کرت سروده، هستند؛ ترانههایی که از دهه ١٩٨٠ زیر لب زمزمه کردم اما به آنها فکر نکردم، ترانهای مثل «Floyd the Barber» که ترجیعبندش این است: «شرمسار بودم». بعد به حرفهای وندی فکر کردم که میگفت کرت نسبت به طلاق احساس شرمساری و خجالت میکرد.
پدرومادر من هم وقتی من همسنوسال کرت بودم از هم جدا شدند، من هم حس میکردم رها شدهام. من البته هیچوقت بهطور آگاهانه احساس شرمندگی نکردم. کمکم همه این چیزها برایم معنی پیدا کرد. گفتم که وندی برایم از مسخرهشدن کرت توسط دون گفته بود.
خودت هرگز کرت را ندیدی؟
من هیچوقت کرت کوبین را ندیدم اما حس میکنم جدا از اعضای خانوادهام، او را بیشتر از هرکس دیگری میشناسم. خیلیها میگویند چرا باید درباره کرت کوبین حرف زد، او یک معتاد بود که سهتا آلبوم بیرون داده. نه این درست نیست.
او مردی بود که به چند نسل در سراسر دنیا آرامش بخشید. خیلی سخت است که ١٢، ١٣ ساله باشی و به والدینت به چشمی دیگر نگاه کنی. بعد کرت کوبینی باشد که دارد درباره همین تجربههای تو میخواند.
به نظرم اینها بخشی از تجربه دستهجمعی ماست و برای همین است که ما کنار هم نشستیم و امروز داریم درباره کرت حرف میزنیم.