پیتر بردشاو و بقیه منتقدان سینمایی گاردین ستونی دارند به نام guilty pleasure. ترجمهاش به فارسی میشود چیزی در مایه «لذت گناهآلود». این ستون از وقتی راه افتاد كه بردشاو و بقیه منتقدان گاردین در گپ و گفت با هم به این نتیجه رسیدند كه فیلمهایی در تاریخ سینما هست كه دوستشان داشتهاند اما همیشه از حرف زدن دربارهشان شرمنده بودهاند. انگار خجالت میكشیدند بگویند به فلان فیلم تجاری یا حتی ضعیف علاقه دارند. فیلمهایی كه قطعا المانهایی برای جلب مخاطبانشان داشتند حتی منتقدانی كه جزو تماشاگران سختگیر سینما محسوب میشوند. خود بردشاو برای شروع فیلم «روز كارگر» جیسون ریتمن با بازی كیت وینسلت را معرفی كرد.
محصول 2013 كه امتیاز منتقدان به آن 52 از 100 و امتیازش در imdb، 6.9 از 10 است. این نوشته درباره فیلمهایی است كه از نظر سینمایی شاید حتی معمولی هم نباشند اما از دیدنشان به اندازه یك فیلم عالی لذت بردهاید. یواشكیهای آدم مثلا. چیزهایی كه راحت سر زبانتان نمیچرخد از دوست داشتنشان حرف بزنید. درواقع شاید حتی نتوانید از دوستداشتنشان دفاع كنید. اما دلتان برای آنها تنگ میشود. وقتی حال و حوصله چندانی ندارید ممكن است به جای خیلی از آثار پرطمطراق و جانانهای كه محبوبتان هستند سراغ اینها بروید. اینها آن چیزهایی هستند كه یكجایی دلتان را ربودهاند. حتما بهقاعدهای و به حكمتی:
شب غریبان / محمد دلجو – 1354
ندا میری: بگو كه بعد از این جدایی با ما نیست... سیامك خردهدزدی بود توی تیم عباس خالكوب (جلال پیشوائیان/ بدمن پركار سینمای پیش از انقلاب) كه به همراه دوست قمارباز/تردست دورهگردش تقی (شهرام شبپره) در یك اتاق اجارهای زندگی میكرد. سر و كله رضا (فائقه آتشین) كه پیدا شد، دستِ دختر پسرپوش بیمار را كه از خودش بیكس و كارتر بود گرفت و برد خانهاش. صاحبخانه كه جوابشان كرد، اندك اسباب خانه را زدند زیر بغل و سه تایی رفتند سراغ موسیو (نرسی گرگیا) كه برایشان لقمه چربی آماده داشت.
داستانِ غریبانه و خونینِ پایتخت اینطوری آغاز شد. قصد سرقت گاوصندوق فروشگاه بزرگی را كردند به دلخوشی اینكه بارِ خودشان را میبندند و تمام. تهش كارشان رسید به جاندادن رضا روی تخت بیمارستان و خوندادن سیامك به چاقوی عباس و هق هق گریه دختربچهای كه آن وقتها حتی هنوز نمیدانست فرزان دلجو همان محمد دلجو ست كه یك سهگانه دارد كه نام قهرمان هر سهشان سیامك است و نقش همه سیامكها را هم خودش ایفا كردهاست.
نمیدانست همه این سیامكها (علفهای هرز و بوی گندم و همین شب غریبان) عاشقهای بیفامیل بیخانمانی بودهاند كه توی پیشانیشان مهر ناكامی خورده است و جوانمرگی. سیامك كنار رضا روی پلههای گوشه یك خیابان نشسته بودند كه رضا گفت از این وضع خسته شده. گفت بیا بشویم شكل همه آدمها. گفت دلش میخواهد زندگی كند. گفت با تو. گفت پیشِ تو... سیامك به رضا قول داد كه این آخریست و بعدش دیگر خبری از هیچ دلهرهای نیست. میشوند كس و كار هم و دوتاییِ هم و كار میكنند و زندگی.
هنوز هم گاهی به خودم میگویم كاش شب غریبان همانجا تمام شده بود. روی همان پلهها. توی همان روزهای كوتاهی كه فرصت كردند مرز خواب و بیداری را گم كنند. كاش ما رضا را ندیده بودیم كه به وقتِ جان دادن به سیامك گفت نمیخواهم بمیرم. چرا هنوز هم سكانس به سكانس و صدا به صدای فیلم انقدر زنده با من مانده؟ حسرتِ بلندِ ناكامیِ دو تا آدم كوتاه قد. شاید دلیلش این باشد كه هیچكسی قد دختربچهها خوب بلد نیست از دلِ همان تصاویر اغراقشده و گلدرشت و دیالوگهای رقیق عاشقانه و فورانِ سانتیمانتالیزم، غربتِ دلدادگی آدمهای بیستاره را ثبت و ضبط كند.
آواز تهران / كامران قدكچیان – 1370
هومان فرزاد یگانه: شاید حالا دیگر نوشتن از فیلمی كه بدمنِ آن قاچاقچی فیلمهای غیرمجاز در دههی شصت و هفتاد بود – یعنی همان فیلمهایی كه الان از صدا و سیمای خودمان هم پخش میشوند – مضحك و شوخی به نظر بیاید، اما اینها همه بخش از خاطرات مبهم كودكی بچههای دههی شصت محسوب میشوند. برای من كه سینما را در همان دوران كودكی با همین فیلمهای ویدیویی مثلاً غیر مجاز و ویدیوی بتاماكس شناختم و بعدها با سینما رفتنهای دوتایی با پدرم، بیشتر به آن جذب شدم، «آواز تهران» یكی از اولین فیلمهای سینمای بعد از انقلاب بود كه در همان دنیای كودكی، عشق و رفاقت و تنهایی و بیچارگی قهرمانهایش را میفهمیدم و تلخیِ یونیكِ اواخر دههی شصتاش را با تمام وجود حس میكردم.
آنروزها هنوز آنقدر فیلمبین نشده بودم كه بفهمم شخصیت چنگیز وثوقی درفیلم، در واقع كاریكاتوری است از دُن كورلئونهی مشهور و یا بیژن امكانیان و ابوالفضل پورعرب، شمایلهای مهم سینمایی یكی از غریبترین دورانهای تاریخ معاصر ایران به شمار میروند، اما دور و برم بودند جوانهای فامیل كه میدیدم چگونه جوانیشان در آن دوران، همینجوری به فنا میرفت؛ هوشنگها و كیانها و بابكهایی كه با همان دو دو تا چهار تای بچگی میفهمیدم كه چه سرنوشت غمانگیزی دارند و چقدر شبیه شخصیتهای فیلم آقای قدكچیان هستند و چقدر دلم برایشان میسوخت.
غریبانه / احمد امینی – 1376
پویان عسگری: كلیشه محض. دختر پولدار كه سودای مهارجرت به ینگه دنیا را در سر میپروراند و پسر لوطی فقیر مسافرخانه نشین در شرف مرگ. این داستان را قبلن هزار بار شنیدهایم و تماشا كردهایم. داستان همراهی دو آدم بیتناسب نسبت به هم. داستان دختری كه برای خروج از قید و بند خانواده و مملكتش به مردی همراه نیاز دارد تا به شكل صوری او را شوهر خودش جا بزند و اینگونه كارت سبز برایش صادر شود.
و داستان پسر عشقباز و پاك باختهای كه از جان گذشته و لبریز از احساسات به زبان نیامده در پی مرهم و مامنی است تا دم آخری پاكیزه و وارسته كلكش كنده شود؛ از دل دوستت دارمهای بیشمار. پس به سیاق تمام عاشقانههای نامنتظر دختر خود را عاشق پسر مییابد و به او دل میبندد. و پسر تا جایی كه جان در بدن دارد و توان در مشت، حامی و پناه دختر میشود. دو آدم بیربط ابتدای داستان در پایان آن چیزی را به هم میدهند كه همه عمرشان، دنیا از آنها دریغ كرده بود.
در این داستان سوپر كلیشهای و البته بینهایت تاثیرگذار، به شكل غیرمنتظرهای همه چیز در اوج است. از جوان اولی كه ابتدای از تك و تا افتادنش بود و خشهای روزگار كمكم بر چهرهاش خط میانداختند تا دختر زیباروی سرد مزاج كه در آزمون و خطای بازیگری در سینمای ایران از همه دل میبرد و بیآنكه خود بداند تبدیل به الگوی دختركان كم سن و سال میشد. بهترین ابوالفضل پورعرب تمام دوران در كنار هدیه تهرانی نورسی كه تماشاگران را رام و خام خود میكرد. به همراه موسیقی به یاد ماندنی فریبرز لاچینی (هیچ كس به اندازه لاچینی ملودی عاشقانه و گوشنواز برای فیلمهای ایرانی نساخته است) و ترانهی ماندگار و كلاسیك شده حمید غلامعلی با ترجیع بند "چه سخته بی تو رفتن، چه سخته بی تو موندن"و چند صحنه عاشقانه ماندگار در مقیاس تاریخ سینمای ایران.
از اولین مواجهه دختر و پسر سر ماشین مچاله شده (استعارهای از قلب شخصیت بزرگ؟) و صحنهی ملاقات دوبارهشان در رستوران كه بهرخ پیشنهاد گرین كارتیاش را به بزرگ میدهد تا آن چند دقیقه جادویی اواخر فیلم كه از صحنه تماشای چرخ و فلك بازی بچهها آغاز میشود و با مرگ بزرگ به پایان میرسد. و این دیالوگ شاهكار كه با فاصله بهترین دیالوگ عاشقانهای است كه در یك فیلم ایرانی به زبان آورده شده؛ بزرگ: باید حدس میزدم .. بهرخ: كه چی؟ .. بزرگ: كه عاشقم بشی. این فیلمی است كه نام مرد عاشق یهلاقبای مریض احوالش "بزرگ" است و نام خودش چونان تمام زمزمههای در خفا مانده، به زبان درنیامده و در زندان دل پژمرده شده؛ "غریبانه".
چشمهایش / فرامرز قریبیان – 1378
احسان میرحسینی: دیدن چشمهایش فرامرز قریبیان در 14،15 سالگی (اولین تجربههای تنهایی سینما رفتن)، عصر یك روز سرد زمستانی، تو یكی از سالنهای فكسنی دور میدان انقلاب و مواجه شدن با اندوه منصور (قریبیان) كافی بود كه تجربهی این دیدار رو توی ذهن ماندنی كنه. زمان گذشت تا همین چند ماه پیش و تماشای دوباره فیلم. تصور میرفت كه مثل خیلی فیلمهای دیگه در رجوع دوباره شامل تجدید نظری اساسی بشه، اما این اتفاق نیوفتاد، علیرغم این كه چشمهایش فیلم خوبی نیست. فیلم سوم قریبیان، داستان رفاقت مردانهای است به شدت تحت تاثیر كیمیایی كه البته مشكل اصلی فیلم هم دقیقا از همینجا ریشه میگیرد.
دیالوگهای مردانه و قلمبه سلمبه مسعود جعفری جوزانی به تقلید از الگویش، خیلی جاها مخصوصا مقابل شخصیت بد داستان، رحیم (محمود عزیزی)، بیربط به نظر میرسند و بیشتر ذوقزدگی ناشی از زیبایی دیالوگها به چشم میخورد تا هر چیز دیگری. اما از داستان مشكلات دو رفیق با شخصیت منفی داستان كه بگذریم، چیزی كه همچنان فیلم رو سرپا نگه میدارد، خود فرامرز قریبیان است،البته بیشتر قریبیان بازیگر، تا قریبیان كارگردان. غم و نوستالژی و حسرتی كه در چهره و حركاتش وجود دارد و مهمتر از همه عشق مگویی كه در دل به مرجان (سحر جعفری جوزانی)، دختر رفیق قدیمیش محمد (سیاوش طهمورث) پیدا كرده و توان ابرازش را هم ندارد. از آن حسهایی كه ناخودآگاه و بدون هیچگونه دخالت خودآگاهانهای به حال و هوای فیلم رسوخ میكند و اینجا بیشتر از طریق صحنههای رویای منصور با مرجان. فرامرز قریبیان در مقایسه با تجربیات كارگردانیاش، بازیگر به مراتب بهتری است. اما چشمهایش با وجود تمام مشكلات فیلمی است كه به قول معروف همچنان كار میكند، حداقل در مقام لذتی آغشته به گناه.
آبی / حمید لبخنده – 1379
صوفیا نصرالهی: یك جور پارادوكس در خودش دارد. اینكه به عنوان یك عشق سینما، عشق همه چیزهای خوب دنیا فیلمی برایت تبدیل به یك تجربه لذتبخش شود كه میدانی خیلی خوب نیست. خیلی سینما نیست. «آبی» حمید لبخنده محصول سال 1379 برای من یكی از بهترین فیلمهایی است كه لذت گناهآلود میدهد. فیلمی كه در اوج دوره فیلمهای دختر و پسری ساخته شد ولی معتقدم یكی از بهترینهای آن دوران است چون هنوز بعد از این همه سال دیدن قصه دو قهرمانش میتواند مجذوبكننده باشد.
تجربه شخصیام نشان داده كه گیلتیپلژرها در سینما برای محبوبشدن و شخصیشدن دو عامل مهم دارند: یكی قصه و دیگری بازیگر. كاری ندارم كه دهه 80 بهرام رادان بهترین بازی خودش را در «سنتوری» داشت یا با «گاوخونی» شروع كرد به اینكه بازیگر متفاوتی باشد. بهرام رادان «آبی»(ارسطو) یكی از بهترینهای كارنامه رادان است بخاطر یكجور معصومیت در نگاهش و بیتعارف اینكه چشمهایش در این فیلم (شاید بخاطر تداعی اسم فیلم) بیشتر از همیشه آبی هستند. و هدیه تهرانی كه ستاره بزرگ سینمای ایران در آن سالها بود، در «آبی» در نقش یك دختر به ظاهر سخت، اهل جنگیدن و كلكل كردن مخاطب فیلم را مسحور میكند.
گیلتی پلژرهای محبوب من معمولا داستان سرراستی دارند مثل «آبی» كه كمی شوخطبعی هم قاطیاش میكنند. داستان «آبی» كلا چند جمله است: دختر از لج پدرش از خانه بیرون میزند. با ماشین یك پسر جوان تصادف میكند و از روی كلكل درمیرود. پسر گیرش میآورد و میخواهد او هم انتقامش را بگیرد اما این وسط میزند و عاشق هم میشوند. خدا میداند چند تا از این داستانهای عامهپسند و پاورقی با این سوژه دیدهام و خواندهام. چیزی كه «آبی» را متفاوت میكند فقط در اجرا اتفاق میافتد در همان سكانسی كه مهتاب با پاترولش به پیكان ارسطو میزند. ارسطو با بهت و چشمهای آبی كه از تعجب بازتر شده از شیشه به عقب نگاه میكند و مهتاب موذیانه و زیر لب میخندد. همه مغناطیس فیلم همینجاست. بهش میگویند: شیمی دو بازیگر.
دنیا / منوچهر مصیری – 1381
مونا باغی: سالی كه فیلم دنیا ساخته شد هنوز داستان زن اغواگری كه برای بردن دل و دینِ مرد خشك مقدس میآید خیلی مرسوم نبود و محمدرضا شریفینیا نیز در دام تكرار گرفتار نشده و دستش برای مخاطب آنقدرها رو نبود. پس تماشای دنیای زیبارو كه به تازگی از خارج آمده و با آن زبان فارسیِ دست و پا شكستهی شیرین، آقای حاجی را تا آخر راه، تا همان زیرزمین خانه قدیمی میكشاند جذاب بود. داستان داستانِ انتقام بود، انتقام دختری كه برای پس گرفتنِ خانه پدریاش از مرد پرنفوذ شهر چارهای جز استفاده از اسلحه زنانه پیدا نمیكند. آنچه در این میان بر جذابیت فیلم افزوده بود اما داستانِ فروریختن امپراطوری حاج عنایت بود.
همان حاجیِ مكه ندیدهای كه اسمش برای سفر مكه در نیامده بود و دلش هم نیامده بود خانماش را تنها به زیارت خانه خدا بفرستد اما ناگهان تصمیم میگیرد یك ماه حاجیه خانم را بفرستد زیارت تا استخوان سبك كند و خودش با خیال راحت بشود همسایه بانویی كه طبق فال قهوه روی قله كوه ایستاده و میخواهد آقای حاجی را بالا بكشد. آقای حاجی كه پیشتر ظاهرش را مطابق میل مردم مرتب میكرد؛ بعد از دلبستن به دنیا اینبار برای رضایت معشوق دكمه بالای پیراهن خود را باز میكند، خضاب میبندد،ریشش را میتراشد و مانند جوانِ بیست ساله میرقصد و آواز میخواند.
اما افسوس كه امپراطوری در حال سقوط زیاد دوام نمیآورد؛ حاجی كه آنقدر پسر كوچكش را از نگاه حرام ترسانده بود كه پسر هر شب خواب جهنم را میدیده حالا بعد از روبرو شدنِ یار سی و پنج ساله با معشوق یك ماههاش دیگر آن غرور سابق برای بالا گرفتن سر و نگاه كردن به چشمان هیچكدام از اعضای خانواده را ندارد. آقای حاجی خسته و تنها به زیر زمین خانه قدیمی پناه میبرد همان جا كه قرار است راز دنیا فاش شود. حاج عنایت در حالی كه هنوز چشم از زمین برنداشته با صدایی پر از حسرت، به دنیا میگوید : واسه چی اومدی این دل صاب مرده رو از زیر یه من خاك و خل كشیدی بیرون.
هوو / علیرضا داوودنژاد – 1384
وحید جلالی: جایی از فیلم است كه محمدرضا در حال نقشه كشیدن برای پول گرفتن از عطاست ولی خود عطا بیخیال آنچه در اطراف خود میگذرد مشغول خوردن حبه قندهای تو مُشتاش است. هوو را باید اینگونه دید تا لذت برد. سرخوش و رها مانند خود عطا. اصلاً جدی گرفتن این فیلم و اسیر قضاوتهای سطح پایینی از این دست كه مرد داستان حق دارد یا نه، نگاه فیلمساز به زن چگونه است و تقابل نگاه مدرن (زن اول عطا) و نگاه سنتی (زن دوم عطا)، خودش به شوخی میماند. تِم مرد دو زنه (در اینجا سه زنه) و بریدن از زندگی قاطی پول و مناسباتاش و رها كردن این زندگی و رو آوردن به كُرسی و پیژامه و مُتكا و زنی كه لباس محلی میپوشد و غذاهای خوشمزه خانگی درست میكند، روی كاغذ به اندازه كافی باسمه است كه فیلم را بخواهیم بابت این چیزها بكوبیم.
ولی همانطور كه خود فیلمساز این مفاهیم را جدی نگرفته و شكل روایت وِلِنگار فیلم هم تاكید بر این دارد، باید از زاویه دیگری با هوو روبهرو شد. هوو اساساً فیلم رضا عطاران است. آدم سرخوش و یَله و الكی خوشی (؟) كه حتی وقتی زن اولش از ماجرای دوباره زن گرفتناش باخبر شده و كار به دعوا رسیده دست از مسخره بازی های بامزهاش برنمیدارد. سوای عطاران، فیلم یك باند صوتی شنیدنی و شمال خوش آب و رنگ و خوشگلی دارد كه دیدنش سرحالتان میآورد. فقط ای كاش نیم ساعت اول فیلم انقدر بلاتكلیف نبود. كاش داودنژاد با تِم عشق گذشته عطا كه سر و كلهاش پیدا شده بیشتر وَر میرفت. كاش زن سوم كه عطا ظاهراً در انتها در كنار او آرام گرفته، انقدر بیرون از فیلم نبود.