قد و قامت بلند و فیزیک بدنی عالی و دست های بزرگ و انگشتانی کشیده که همراه با نبوغ فراوانش باعث شدند جزو ماندگارترین پیانیست های تاریخ موسیقی شود؛ ولی روحیه ای حساس داشت که همیشه از فراز و نشیب های زندگی اش زخم هایی خورد که تا پایان عمرش همراه او بود.
سرگئی راخمانینف روس را می توان جزو بدشانس ترین آهنگسازان تمام ادوار دانست. البته اگر اعتقادی به شانس ندارید و معتقد به جبر و سرنوشت هستید، بخوانید شوم ترین سرنوشت را داشت. حالا بحث شانس و سرنوشت را کنار بگذاریم و برویم سر اصل مطلب!
مرثیه ای برای چایکوفسکی
خانواده راخمانینف جزو خانواده های اصیل روس بودند و به همین واسطه و به رسم آن روزگاران که موسیقی عضو لاینفک تجملات زندگی خانواده های مرفه بود؛ از طفولیت در فضایی موسیقایی رشد کرد. مادر او نوازنده آماتور پیانو بود. سرگئی کودک هنوز راه رفتن را یاد نگرفته بود که گوشش با رقص کلاویه های پیانوی مادر مأنوس می شود. 10 ساله بود که به کنسرواتوار سنت پترزبورگ راه یافت و سپس تمرین های سخت موسیقی خود را زیر نظر استاد سختگیر آن دوران، نیکولای زویرف، ادامه می دهد.
زویروف رفاقت دیرینه ای با چایکوفسکی داشت و به همین علت در رفت و آمدهای چایکوفسکی به منزل زویروف، راخمانینف نوجوان توانست یکی از نوابع موسیقی روسیه را ملاقات کند و از تشویق ها و نصیحت های او بهره مند شود. عشق او نسبت به چایکوفسکی آنچنان درونش ریشه می دواند که پس از شنیدن خبر مرگ چایکفوسکی در 1893 دچار غمی عظیم می شود.
سرگئی 20 ساله به یاد چایکوفسکی تریویی متشکل از پیانو، ویولون و ویلنسل می سازد تا کمی شعله های ناراحتی اش فروکش کند. اثری بسیار زیبا که مخاطب را در این غم شریک می سازد.
تا اواسط قطعه، پیانو فقط نقش یک همراه کننده را ایفا می کند و ناگهان قطعه با ملودی نواخته شده توسط پیانو سمت و سویی دیگر می گیرد. شنونده در طول اجرا دچار رخوت نمی شود و کماکان گوش او با تکه های تازه ای از موسیقی آشنا می شود. این ویژگی بارز راخمانینف در آثار دیگر او هم مشهود بود.
تریوی تقدیم شده به خاک چایکوفسکی، جزو اولین تجربه های سرگئی جوان در جامه یک آهنگساز نبوده و قبل از آن، تجربه های درخشان دیگری مانند ساخت پرلود در دو دیزر مینور هم داشته که تحسین اساتید خود را برانگیخته بود.
موسیقی از نواهای مادرانه
راخمانینف را آنچنان نمی توان متحول کننده بنیادی موسیقی اواخر قرن نوزدهم دانست. تاثیراتی داشته اما نه به شدت افرادی چون دبوسی یا استراوینسکی، البته قیاس از نظر سبک کاری راخمانینف و امثال استراوینسکی جایز نیست! در واقع او جزو آخرین نسل پیانیست - آهنگسازهای سنتی روسیه دوره رمانتیک است که تحت تاثیر بزرگانی چون شوپن و چایکوفسکی بود. عاشق خرده فرهنگ های روسیه بود و از کودکی به واسطه مادربزرگش، با حضور در کلیسا با سرودهای رایج ارتدوکس ها آشنا شد.
در آثارش همیشه سعی کرد پایبندی به روسیه به مثابه یک «مادر» را نشان دهد و با استفاده از تم های آوازهای عامیانه یا سرودهای مذهبی ارادت خودش را به خاک وطنش ابراز کند. حتی ناقوس کلیسا هم الهام بخش او بوده؛ برای مثال در ابتدای کنسرتو پیانوی دومش با کشش نت ها و ایجاد سکوت میان هر فاصله صدایی، زنگ ناقوس را برای شنونده یادآور می شود.
پس استفاده از چنین مشخصه های رایج در فرهنگ روسیه او را در زمره ناسیونالیست های قرن نوزدهم قرار می دهد؛ افرادی که سعی کردند با وام گرفتن از فرهنگ فولکلور کشورشان، از زیر یوق موسیقی آلمان، فرانسه، ایتالیا و اتریش که قرن ها بر میراث موسیقی اروپا سلطه داشتند، نجات یابند. دیگر ویژگی که می شود به موسیقی راخمانینف اشاره کرد، استفاده او از فرم های ویژه و بدیع در سه سمفونی اش بود.
عزلت نشینی
در سال 1897 سمفونی اولش در سنت پترزبورگ به رهبری الکساندر گلازونف اجرا می شود. راخمانینف جوان که 24 سال بیش نداشت، 10 ماه در ملک مورد علاقه اش، ایوانفکا، وقت صرف کرد تا سمفونی اش را به پایان برساند. در آن ماه ها هیچگاه فکر نمی کرد این اثر برای او حکم کابوسی را پیدا می کند که تا پایان عمر گریبانگیرش خواهد بود. سمفونی به صورت فاجعه باری اجرا می شود.
منتقدهای تند و تیز سنتی سنت پترزبورگ که حتی فرم استفاده شده در سمفونی او را نمی پذیرفتند، سرگئی جوان را سیبل قرار دادند و تا توانستند از خجالتش درآمدند. سزار کوئی که جزو گروه ناسیونالیستی معروف The Five بوده و آن سال ها برای خودش در سنت پترزبورگ بروبیایی داشته، ساخته راخمانینف را به اثری جهنمی تشبیه کرد!
از عمده دلایل عدم استقبال عموم و منتقدان از سمفونی، می توان به جلوتر بودن آن از نظر تکنیکی و فرم نسبت به زمان خودش اشاره کرد و دیگری هم رهبری ضعیف گلازونف در زمان اجرا بود. گویا گلازونف ناخوش احوال بود و در زمان اجرا به علت زیاده روی در نوشیدن؛ به قول امروزی ها فضا تشریف داشتند! خلاصه راخمانینف در نامه ای از اجحافی که در حق ساخته اش شد، گله می کند و معتقد است اگر رهبری ارکستر آنچنان ضعیف نبود، چنین واکنش های منفی اتفاق نمی افتاد.
بعد از این اتفاق راخمانینف دچار افسردگی شدیدی می شود و تا سه سال هیچ اثری نمی سازد. در این سه سال دو مورد دیگر هم باعث تشدید افسردگی اش می شود. مورد اول، راخمانینف برای اجرایی خصوصی به نزد نویسنده محبوبش، تولستوی کبیر می رود. پس از پایان نواختن پیانویش، تولستوی آهنگ سرگئی را موسیقی نمی داند و از آن به عنوان دسته ای از صداهای نامفهوم و پرت و پلا یاد می کند!
مورد دوم هم مخالفت کلیسای ارتدوکس و والدین ناتالیا ساتینا با ازدواج ناتالیا و سرگئی بود. راخمانینف در این سه سال به علت وخامت روحی تحت درمان قرار می گیرد. 1901 که کمی وضعیت روحی اش بهتر می شود، کنسرتوی پیانوی دومش را می سازد و آن را به پزشک معالجش تقدیم می کند.
فرار بر قرار
یک دهه از شروع قرن بیستم می گذرد و ناآرامی ها به اوج خود می رسد. بلشویک ها پتروگراد را تسخیر می کنند و چند سال بعد نام آن را به لنینگراد تغییر می دهند. لنینیسم در کل روسیه پخش می شود و سر راه خودش به نام برابری و مساوات مال و اموال همه را می سوزاند و تسخیر می کند.
روسیه، این مادر مهربان، آنچنان برای سکونت امثال راخمانینف که ریشه در تزارها داشتند، ناامن می شود که در دسامبر 1917 پس از آنکه ایوانفکای عزیزش در آتش خشم بلشویک ها می سوزد، همراه با خانواده اش با چمدان هایش مجبور به ترک همیشگی وطن می شود.
نکته جالب اینجاست که در این کوچ اجباری، راخمانینف پارتیتور سمفونی اول خودش را در روسیه رها کرد. احتمالا می خواست این خاطره تلخ همراه با بقیه دارایی هایش در آتش خشم بلشویک ها سوزانده شود!
ابتدا با خانواده به سوئد می رود و سپس به آمریکا نقل مکان می کند. سرگئی برای همیشه از سرچشمه الهامش (روسیه) دور ماند و تا سال ها فقط در تورهای گوناگون نوازندگی کرد و هیچ کار جدیدی نساخت. در سال های پایانی دست به پارت برد و دوباره نوشتن را آغاز کرد. از مشهورترین آثار این دوره اش می توان به راپسودی در تم پاگانینی اشاره کرد که واریاسون هایی تحت تاثیر کاپریس 24 پاگانینی است.
راخمانینف که همیشه قلبش عاشقانه برای روسیه و خاک آن می تپید، در 1943 به علت ابتلا به سرطان در آمریکا فوت می کند و همانجا دفن می شود و هیچگاه جسدش به روسیه بازگردانده نمی شود.
به نام پسر، به کام پدر
جامعه توسعه یافته و غیرتوسعه یافته ندارد؛ همه جای دنیا هستند برخی والدین که آرزوهای شخصی خود را که در دوران جوانی نتوانستند به آن دست یابند، در کودکان خود می جویند. پدری که دوست داشت پزشک شود و حال به هزار و اندی دلیل نتوانست، مبدل به پتکی بر سر بچه اش می شود تا بتواند از او در آینده پزشکی بسازد؛ همان هدفی که خود همیشه در آرزویش بود.
گاهی بعضی از بچه ها از این اقتدارگرایی خانواده جان سالم به در می برند و می توانند راه خوش را در پیش گیرند و گاهی هم مانند دیوید هلفگات به مرز جنون و سرگشتگی کشیده می شوند.
فیلم «درخشش» با بازی درخشان جفری راش درباره زندگی دیوید هلفگات پیانیست است که به علت اجبار پدری خشن، زندگی اش دچار اخلال می شود و عمری را مانند دیوانگان به سر می برد. اما آنچه در این فیلم خانمان سوز است، خود راخمانینف است که با کنسرت و پیانوی سومش مبدل به بتی بی بدیل می شود که پدر دیوید سال ها در آتش او می سوزد.
پدر به رسم آنچه که در ابتدا گفته شد، آرزوی جوانی خود را در دیوید می جوید تا شاید بتواند از کلاویه های پسرش اندکی راخ بشنود. در طول فیلم بارها دیوید به خود جسارت می دهد تا شاخ غولی را که راخمانینف با تکنیک های مختص به خود خلق کرده، بکشند اما هر بار یک مشکلی پیش می آید که موجبات ناامیدی پدر را فراهم می کند.
«درخشش» را هم باید دید و هم باید شنید اما نه به خاطر بازی فوق العاده راش، نه به خاطر واقعیتی اجتماعی، بلکه باید دید تا متوجه شد راخمانینف با آن انگشتان کشیده چه اعجوبه ای در تاریخ پیانو بوده.